ای مرد فقر! هست تو را خرقهٔ تو تاج
سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج
محبوب حق شدن به نماز و به روزه نیست
این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هر چه غیر اوست به دل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن وی است
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
چون نفس تند گشت به سختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج
ز اندوه او چو مشعلهٔ ماه روشن است
شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج
گوید گلیم پوش گدا را کسی امیر؟
خواند هوید پوش شتر را کسی دواج؟