زهی رخت به دلم رهنمای اندیشه
رونده را سر کوی تو جای اندیشه
به خاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه
تو باش هم به سخن رهنمای اندیشه
چو پیر منحنی، اندر مقام دهشت بین
مدام تکیه زده بر عصای اندیشه
سپاه شادی پیروز بود بر دل، اگر
غم تو نصب نکردی لوای اندیشه
دل چو گنج مرا مار هجر تو به طلسم
نهاد در دهن اژدهای اندیشه
به روزگار تو اندیشه را درین دل تنگ
شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه
به آب چشم و به خون جگر همی گردد
به گرد دانهٔ دل آسیای اندیشه
به دست انده تو همچو نبض محروران
دلم همی تپد از امتلای اندیشه
به هیچ حال زمن رو همی نگرداند
براستی خجلم از وفای اندیشه
چو کرد جان من اندیشه ای ورای دو کون
مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه
به وصف روی تو گلها شکفت جانم را
به باغ دل ز نسیم صبای اندیشه
ولی نبرد به سر وصف روی گل رنگت
که خار عجز درآمد به پای اندیشه
چو جان خوش است از اندیشهٔ تو دل، گر چه
که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه
جز این نبود مراد دلم در اول فکر
خبر همین است از مبتدای اندیشه
به یاد مجلس وصلت خورم مدام شراب
به جام بی می گیتی نمای اندیشه
مرا که آتش شوق تو دل به جوش آورد
ز وصف تست نمک در ابای اندیشه
به ناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی
ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه!،
ز راستی که منم، بر نیارم آوازی
مخالف تو پس پرده های اندیشه ...