قد صرفت العمر فی قیل و قال
یا ندیمی قم، فقد ضاق المجال
و اسقنی تلک المدام السلسبیل
انها تهدی الی خیر السبیل
و اخلع النعلین، یا هذا الندیم
انها نار أضائت للکلیم
هاتها صهباء من خمر الجنان
دع کئوسا و اسقنیها بالدنان
ضاق وقت العمر عن آلاتها
هاتها من غیر عصر هاتها
قم ازل عنی بها رسم الهموم
ان عمری ضاع فی علم الرسوم
قل لشیخ قلبه منها نفور
لا تخف، الله تواب غفور
علم رسمی سر به سر قیل است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
طبع را افسردگی بخشد مدام
مولوی باور ندارد این کلام
وه! چه خوش می گفت در راه حجاز
آن عرب، شعری به آهنگ حجاز:
کل من لم یعشق الوجه الحسن
قرب الجل الیه و الرسن
یعنی: «آن کس را که نبود عشق یار
بهر او پالان و افساری بیار»
گر کسی گوید که: از عمرت همین
هفت روزی مانده، وان گردد یقین
تو در این یک هفته، مشغول کدام
علم خواهی گشت، ای مرد تمام؟
فلسفه یا نحو یا طب یا نجوم
هندسه یا رمل یا اعداد شوم
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
زان نگردد بر تو هرگز کشف راز
گر بود شاگر تو صد فخر راز
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
دل که خالی باشد از مهر بتان
لتهٔ حیض به خون آغشته دان
سینهٔ خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه، گر خالی ز معشوقی بود
سینه نبود، کهنه صندوقی بود
تا به کی افغان و اشک بی شمار؟
از خدا و مصطفی شرمی بدار
از هیولا، تا به کی این گفتگوی؟
رو به معنی آر و از صورت مگوی
دل، که فارغ شد ز مهر آن نگار
سنگ استنجای شیطانش شمار
این علوم و این خیالات و صور
فضلهٔ شیطان بود بر آن حجر
تو، بغیر از علم عشق ار دل نهی
سنگ استنجا به شیطان می دهی
شرم بادت، زانکه داری، ای دغل!
سنگ استنجای شیطان در بغل
لوح دل، از فضلهٔ شیطان بشوی
ای مدرس! درس عشقی هم بگوی
چند و چند از حکمت یونانیان؟
حکمت ایمانیان را هم بدان
چند زین فقه و کلام بی اصول
مغز را خالی کنی، ای بوالفضول
صرف شد عمرت به بحث نحو و صرف
از اصول عشق هم خوان یک دو حرف
دل منور کن به انوار جلی
چند باشی کاسه لیس بوعلی؟
سرور عالم، شه دنیا و دین
سؤر مؤمن را شفا گفت ای حزین
سؤر رسطالیس و سؤر بوعلی
کی شفا گفته نبی منجلی؟
سینهٔ خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگیها پاک کن