هست از زوال نعل در آتش کمال را
شد بوته گداز، تمامی هلال را
از چشم زخم، مهد امان است لاغری
داغ کلف به چهره نباشد هلال را
از عذر لب ببند که در شستن گناه
دست دگر بود عرق انفعال را
چون توتیا به دیده خود جای می دهند
دلهای دردمند، غبار ملال را
غیر از سرین یار در آغوش زین زر
یکجا که دیده ماه تمام و هلال را؟
از دست چپ چو راست گشایش طمع مدار
فیض نسیم صبح نباشد شمال را
خون خوردن است روزی اهل سخن ز فکر
از بوی مشک نیست تمتع غزال را
با بیکسان حمایت حق بیشتر بود
سیمرغ پرورد به ته بال، زال را
هر کس که زخمی از نظر شور گشته است
از گوشوار به شمرد گوشمال را
شد حسن خط یکی صد ازان خال عنبرین
مسعود کرد اختر سعد این وبال را
دل آب کن، وگرنه درین شیشه خانه نیست
آیینه ای که درک کند بی مثال را
صائب ز رزق بستگیی در حجاب نیست
مگشای پیش خلق دهان سؤال را