چون ز می افروختی آن عارض پر نور را
داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
از سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذر
پاسبانی نیست حاجت خانه زنبور را
بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببین
بر کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
بلبل بی شرم گرم ناله بیجا گشته است
عاشق خاموش باید غنچه مستور را
ای خط بی رحم، دست از دانه خالش بدار
از نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور را
پیش ازین خالش چنین بی رحم و سنگین دل نبود
خط مشکین کرد خاک آلود این زنبور را
درد را با دردمندان التفات دیگرست
با سر بندست پیوند دگر ساطور را
هر متاعی را خریداری است صائب در جهان
بهر زخم عاشقان دارد قیامت شور را