نعل در آتش گذارد روی گرمت بوس را
زخمی دندان کند لعلت لب افسوس را
ناله و افغان من از لنگر تمکین اوست
بت ز خاموشی به فریاد آورد ناقوس را
خط چنین گر تنگ سازد بر دهانش جای بوس
می کند گنجینه گوهر کف افسوس را
گردش نه آسمان از آه آتشبار ماست
شمع می آرد به چرخ از دود خود فانوس را
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
رخنه زندان کند دلگیرتر محبوس را
سر ز دنبال خودآرا بر ندارد چشم شور
محضر قتل است حسن بال و پر طاوس را
دیده ای کز مو شکافی پرده سوز غفلت است
خانه صیاد داند خرقه سالوس را
صاحبان کشف بیقدرند در درگاه حق
نیست صائب پیش شاهان رتبه ای جاسوس را