خدایگان اکابر بهاء دولت دین
تو را رسد به جهان سروری و سر داری
من از هوای تو خو باز چون توانم کرد؟
که با حیات من آمیخته ست پنداری
به دولت تو سزدگر امیدوار شوم
که شاید ار به جوانان امیدها داری
نشاط کن غم مستی مخور که گاه طرب
اگر چه مست نمایی به عقل هوشیاری
دوام عمر تو باشد که آخرش نبود
سزد که کار مرا آخری به دیداری