نگارا، بی تو برگ جان ندارم
سر کفر و غم ایمان ندارم
به امید خیالت می دهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم
دلم دربند زلف توست، ورنه
سر سودای بی پایان ندارم
غمت هر لحظه جان می خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان ندارم
خیالت با دل من دوش می گفت
که: این درد تو را درمان ندارم
وگر لطف خیال تو باشد
عراقی را چنین حیران ندارم