ساقیا، بادهٔ صبوح بده
عاشقان را غذای روح بده
بادهٔ عشق ده به ما مستان
می بده «مای» ما ز ما بستان
در دلم نه حلاوت مستی
تا شود نیستی من هستی
زان صراحی، که جام رضوان است
باده ای ده، که جرعه اش جان است
ای که بر یاد لعل دلجویت
باده ناخورده، مستم از بویت
نفسی بازپرس مستان را
راحتی بخش می پرستان را
سوختم، سوختم، در آتش شوق
بیخودم کن دمی به بادهٔ ذوق
عجب آید مرا ز باده پرست
بادهٔ عشاق ناچشیده و مست
در بیابان، به فصل تابستان
چون ببارد به تشنه ای باران
گرچه یک لحظه زآن بیاساید
هم به آب اشتیاقش افزاید
می بیفزا ، چو شوقم افزودی
روی پنهان مکن ، چو بنمودی
باز مخمور عشق را می ده
چون مدامم دهی، پیاپی ده
تا دگربار مستی آغازم
وین غزل را انیس خود سازم: