مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر
قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف
امین ملت و ملت بدو گرفته خطر
چهار چیز بود در چهار وقت نصیب
خدایگان جهانرا چو کرد رای سفر
چو عزم کرد : صواب و چو رای زد : توفیق
چو باز گردد : فتح و چو جنگ کرد : ظفر
مراد او ز همۀ خلق حاصل است بدو
نه حکم طالع بایدش نه سپاه و حشر
بلند همت او را همه فلک تبعست
بزرگ دولت او را همه جهان لشکر
بزیر سایۀ جاهش بود کفایت و فخر
بزیر رایت رایش بود قضا و قدر
بهاری ابر چو دستش بدیدگاه عطا
همه سخاوت خویشش نمود هزل و هدر
بخویشتن بر خندید و از حسد بگریست
دلیل خنده ش رعدست و آب دیده مطر
بلشکر عدو اندر چو رای حرب کند
پسر حسد برد از بیم شاه بر دختر
اگر چه مرگ ز پرّندگان ندارد جنس
برزمگاه بود تیر شاه مرگ بپر
بلند مجلس او آسمان دولت گشت
خجسته دولت او اندر آسمان اختر
هنر بسیست و لیکن شمایلش اغلب
عدو بسیست ولیکن فضایلش اکثر
اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی
بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر
ببحر گفتند : از جود او ترا اصلست
بکوه گفتند : از حلم او تراست اثر
ز فخر جودش بنمود بحر مروارید
ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر
جهان بفایده گیرد همی ز شاه مثال
فلک بمرتبه خواهد همی ز شاه نظر
نه هر که شاعر باشد بمدح او برسد
نه بر نهاد زمانه بهر سری افسر
نه هر چه نظم شود مدح شاه را شاید
نه هرچه گونه سیه دارد او بود عنبر
برو براه مرادش که دولت آید پیش
بکار تخم مدیحش که گوهر آرد بر
چراش عالم خوانی مخوان که عالم را
نیاز و ناز عدیلست و نفع و ضر همبر
هوای او همه نازست و هیچ نیست نیاز
رضای او همه نفعست و هیچ نیست ضرر
رسوم او نه رسومست عالم صورست
پدید جان همه خسروان درو بصور
دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک
بمدح و خدمت شاه سپه کش صفدر
دهان او را شد مشتری بجای زبان
میان او را شد جوزهر بجای کمر
ز بهر آنکه از او بد زمانه را زینت
زمانه گفت مرا بگذران و خود مگذر
سخاوت و سخن و طبع ورای او گویی
ز خاک و آب و ز باد آمدند و از آذر
ز آذر آید نور و ز باد زاید جان
ز آب خیزد درّ و ز خاک زاید زر
ز تیغ او عجب آید مرا که صورت او
نگارهای حریرست و رشته های درر
روان ندارد و اندر شود بتن چو روان
جگر ندارد و اندر شود چو خون بجگر
ستاره نی و همه روی او ستاره صفت
فلک نه و همه بالای او فلک چنبر
کمان وری که سر تیر او بهیچ صفت
ز جای خویش نجنبد چو راست کرد نظر
نشانه سازد سوفار تیر پیشین را
برو نشاند پیکان تیرهای دگر
خبر کنند ز شاهان و ما همی نکنیم
که تیغ شاه نماند همی بگیتی شر
بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز
نبود جز همه کفر و نرفت جز کافر
کشید لشکر ایمان و کرد مجلس علم
بساط نور بگسترد شاه حق گستر
میان موج ضلالت جز او که برد هدی
میان زمرۀ دیوان جز او که خواند زیر
سپاس و شکر خداوند را که کرد تهی
جهان بقّوت معروف خسرو از منکر
اگر بکاوی آتش بود زبانه زنان
زمین آن همه بتخانه تا گه محشر
مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه
بنعل اسب هوا کرد خاک کالنجر
زرام و از درۀ رام اگر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بدو در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سدّ اسکندر
خدایگان بگشاد آن بنصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبر کان کبر
بنیزه زو همه دل شد ز پشتها بیرون
ز تیغ مغز همی جوش کرد بر مغفر
بجای دیدنشان در میان دیده سنان
بجای فکرتشان در میان دل خنجر
چه مایه گردن گردنکشان شکسته بگرز
چه مایه مغز بداندیش کوفته بتبر
هوا چو معدن نیلوفر از نمایش تیغ
سنان نیزه بدو در چو برگ نیلوفر
ز بسکه ریخته گردید خون در آن دره
برنگ روین روید گیاه و برگ شجر
نوشت بر در و بامش هر آنچه گفت خدا
فرو سترد بشمشیر آنچه کرد آزر
خدایگانا جشن خدایگانانست
بخواه باده بفروز خسروی آذر
وگر نباشد باده بدیل آب حیات
ز کف خویش در افکن بکام در ساغر
وگر نباشد آتش سیاست تو بسست
سیاست تو ز آتش بسی فروزانتر
اگر ازو شرری درفتد بکوه بلند
ازو نماند جز توده های خاکستر
سیاست تو یکی آتش است عالم را
چنانکه باشد در آتش از اثیر اثر
سخات آب حیاتست هر کجا بچکد
بطبع زنده شود گر چه برچکد بحجر
همیشه تا بود از پیش ماه دی آذر
همیشه تا بود از پیش مهر شهریور
ملک تو باش ولایت تو بخش و ملک توگیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
براستی تو گرای و بمردمی تو بسیج
بدشمنان تو شتاب و بدوستان تو نگر