با من امروز که بوده ست بدین دشت اندر
تا بگوید که چه کرد آن ملک شیر شکر
هر که او صید گه شاه ندیده ست امروز
بنداند به عیان تاش نگویی به خبر
چون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود
آن خداوند سخا گستر بسیار هنر
که توانستی آن صید بسر برد جز او
که توانستی آن شغل جز او برد بسر
هیچ خاطر نتوان کرد مر این حال صفت
کی بود خاطر کس را بچنین جای خطر
صید گاه ملک دادگر عالم را
باز نشناختم امروز همی از محشر
از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد
گرد دشتی که بصد ره نپرد مرغ بپر
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد از دیدن آن دشت بصر
مرغ از آن پره برون رفت ندانست همی
ز استواری که همی پره زدند آن لشکر
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد محمود سر افراز گهر
در میان پره در تاخت، کمان کرده بزه
جفت باعزت و بادولت و با فتح و ظفر
از چپ و راست شکاری همی افکند بتیر
تا بیفکند شکاری بی اندازه و مر
ناوک او چو برون جستی از پهلوی رنگ
سفری کردی چندان که کند چشم سفر
عزم دیدم چو خسک کرده، ز بس پیکان، پشت
کرگ دیدم چو سغر کرده، ز بس ناوک، بر
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وان همی گفت وهمه سینه پر از خون جگر
راست گفتی که شکسته سپه خانندی
پیش محمود شه ایران در دشت کتر
گور خر بودهمه دشت در افکنده بهم
همه را دوخته پهلو وبر و سینه و سر
هیچ شه را بجهان صید گهی بود چنین؟
هیچ شه کرد چنین صید بآفاق اندر
راست گفتی که بدین روز همی در نگرم
کوبر آهیخته بد پیش صف اندر خنجر
همچنان کاین گله گور درین دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده سپر
این ز کوپال گران خوردن، مغفر همه پست
وان ز خون دل و از خون جگر جوشن تر
در دل هر یک، از ناوک او سیصد راه
دربر هر یک، از نیزه او سیصد در
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده ودلها همه پر ناز و بطر
من در آن فتح یکی مدح برو خوانده بدیع
مدح او خوانده وزو یافته بسیاری زر
فال نیکو زدم، «ارجو» که چنین باشد راست
تا زنم او راهر روز یکی فال دگر
تا بتلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکر
نابتابش نبود نجم سها همچو سهیل
تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر
کامران باش و به نهمت رس و بی انده زی
شادمان باش و ز جان و ز جوانی برخور