مرا دلیست گروگان عشق چندین جای
عجب تر از دل من دل نیافریده خدای
دلم یکی و درو عاشقی گروه گروه
تودرجهان چو دل من دلی دگر بنمای
شگفت و خیره فرو مانده ام که چندین عشق
بیک دل اندریارب چگونه گیرد جای
حریصتر دلی از عاشقی ملول شود
دلم همی نشود، وای از این دل من وای
نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست
که کوه آهن با رنج او ندارد پای
دلا میانه چندین هزار شغل اندر
چگونه سازی مدح امیر بار خدای
ستوده ای که گرامی تر از ستایش او
سخن بهم نکند خاطر ملوک ستای
سخن شناسی کز بیم نقد کردن او
شودزبان سخنگوی، گنگ و یافه درای
ز بر اوو عطاهای اوهمیشه بود
چو تختهای عروسان سرای مدح سرای
اگر ترا سخن اندر خور ستایش اوست
زخسروان جهان جزبه خدمتش مگرای
وگر پسند کند خدمت ترا یک روز
به روز جز بدر او مکن درنگ و مپای
چو دل به خدمت او دادی و ترا پذیرفت
زخدمت دگران دل چو آینه بزدای
کسی که خدمت جز اوکند همیشه بود
ز بهر عاقبت خویشتن دل اندروای
توفرخی! که ترا از جهان امید بدوست
همیشه تا بتوانی زخدمتش ماسای
به عون دولت او آرزوی خویش بیاب
به جاه خدمت او سربه آسمان برسای
بقای او طلب و وقت هر نماز بگوی
که یا الهی !اندربقای او بفزای
ایا جمال جهان را و عز دولت را
چو روح در خور و همچون دو دیده اندر بای
به علم خواندن و قرآن نهاده ای دل و گوش
جز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و نای
بروز ده ره بر دولت تو حکم کنند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
بزرگی و شرف و دولت وسعادت و ملک
همی درفشد ازین فرخجسته پرده سرای
شهان پیشین فر همای بودندی
زبهر فال به هر کس کشان فتادی رای
اگر همای نبودی خجسته رایت تو
که داندی که همایون بود به فال همای
به کبک ماند در پیش آن همای جهان
تو ازمیانه درون تاز و کبک رابربای
مثال ملک چو باغیست پر شکوفه و گل
تو شادمانه تماشا کنان به باغ درآی
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه نای
همه ولایت خالی کن از سپاه عدو
چنان که شاه جهان هند را زلشکر رای
تو در ولایت و دولت همی گسارمدام
مخالفان را در بندو غم همی فرسای
همیشه تا که شود روز وشب به یک میزان
چو آفتاب به برج حمل بگیرد جای
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فرا پایه در زمانه بپای
موافقان را مهرت نبید نوش گوار
مخالفان را خشم تو زهر زود گزای
سرای ملکت و در وی سرای پرده تو
چو باغ پر سرو از لعبتان چین و ختای