گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست
هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست
ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست
نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
روی تو مرا روز و شب اندوهگساریست
شاید که پس از انده، اندوهگساریست
سه بوسه مرا بر تو وظیفه ست ولیکن
آگاه نیی کز پس هر بوسه کناریست
ای من رهی آن رخ گلگون، که تو گویی
در بزم امیر الامرا تازه نگاریست
یوسف پسر ناصردین آنکه مر او را
بر گردن هر زایرش از منت باریست
در بزم، درمباری و دینارفشانیست
در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
ای بارخدایی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست کناریست
جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
از تیر تو دربارهٔ هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد
پندارد کان از پی او ساخته داریست
ور خاربنی بیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست
ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
در هر سخنی زان تو علمی و سخاییست
در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
ای نیزهٔ تو همچو درختی که مر او را
در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
هنگام خزانست و خزان را به رز اندر
نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
بنموده همه راز دل خویش جهان را
چون ساده دلان هر چه به باغ اندر ناریست
بر دست حنا بسته نهد پای به هر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
هر برگی ازو گونهٔ رخسار نژندیست
هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
نرگس ملکی گشت همانا که مر او را
در باغ ز هرشاخ دگرگونه نثاریست
بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست