نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن
چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست
سرو را ماند کورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو
خواجه دیده ست همانا که رهش بر در اوست
خواجهٔ سید بوبکر حصیری که خدای
هرچه داده ست بدو، در خور او، وز در اوست
مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد
از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولی پرور اوست
بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود
آن ستم، کز کف بخشندهٔ او بر زر اوست
گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هرچه در گیتی از معنی خواهندگی ست
نام او با صلت نیکو در دفتر اوست
عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی
که گه استاده می اندر کف و گه در بر اوست