ای زینهارخوار بدین روزگار
از یار خویشتن که خورد زینهار
یکدل همی چرند کنون آهوان
با شیر و با پلنگ به یک مرغزار
وقتیکه چون سرود سرایی به باغ
یا در چمن چغانه نهی بر کنار
وقتیکه عاشقان و جوانان به هم
در باغ می خورند به دیدار یار
بی دوست چون بوم به چنین ماه و روز
بی یار چون زیم به چنین روزگار
و آنگاه چون بهار به آید ز تو
گردی به چشم عاشق بیقدر و خوار
تو زین قبل اگر روی ای جان مرو
ور انده تو زینست انده مدار
اینک بهار و اینک رخسار تو
بنگر به روی خویش و به روی بهار
بنیاد حمد میرمحمد کزوست
شاهی و ملک و دولت و دین استوار
هم شهر گیر و هم پسر شهر گیر
هم شهریار و هم پسر شهریار
زو قدر و جاه و عز و شرف یافته
تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار
اسلام را به منزلت حیدر است
شمشیر او به منزلت ذوالفقار
مردان مردگیر و شیران نر،
روز نبرد کردن و روز شکار،
رایش به وقت حزم حصار قویست
تیغش به روز رزم کلید حصار
جایی که جود باید،جود و سخاست
جایی که حلم باید، حلم و وقار
از بیم او نکوخو و بخرد شدند
دیوانگان گشته خلیع العذار
ای عدل و راد مردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار
برتر ز چیزها خردست و هنر
مردم بی این دو چیز نیاید به کار
غره نه ای بدین هنر و نیکویی
از فر شاه بینی و از کردگار
سلطان ترا به چرخ برین برکشید
و آخر بدین همی نکند اختصار
جایی رساندت که به درگاه تو
از روم هدیه آرند، از چین نثار
فرمانبران تو شده اند ای امیر
فرمان دهندگان صغار و کبار
اندر دو چشم خویش زند خار و خسک
هر دشمنی که با تو کند چارچار
در هر دلی هوای تو بیخی زده ست
بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار
و آن دل که رفته بود به جای دگر
از بهر بازگشتن بر بست بار
نیک اختیار باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار
شادی، به خدمت تو کند پیشبین
خدمت، به درگه تو کند هوشیار
وز هر یکی جدا غزلی نو شنو
شاهانه شادمانه زی و شادخوار
نوروز و نوبهار دلارام را
با دوستان خویش به شادی گذار