خداوند ما شاه کشورستان
که نامی بدو گشت زاولستان
یکی خانه کرده ست فر خاردیس
که بفروزد از دیدن او روان
ز خوبی چو کردار دانشپژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان
به فرخترین روز بنشست شاه
درین خانهٔ خرم دلستان
بدان تا درین خانهٔ نو کند
دل لشکر خویش را شادمان
یکی را بهایی به تن در کشد
یکی را نوندی کشد زیر ران
ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان
ستوده به نام و ستوده به خوی
ستوده به جان و ستوده به خوان
ندادند و بستد به جنگی که خاک
زخون شد در آن جنگ چون ارغوان
به تیغ او چنان کرد وایشان چنین
چه گویی چنین به بود یا چنان
هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان
به بدروز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان
بزرگی و نیکی نیابد هگرز
کسی کو به بد بود همداستان
نبودی به روز و به شب ماه و سال
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان
بدین دل گرفته ست گستاخوار
به زر و به سیم اندرون خان و مان
ز بس تودهٔ زر که در کاخ او
بهر کنج گنجی بود شایگان
کسی کو به جنگ آید آنجا ز جنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان
بد اندیش او گشته در روز جنگ
چو در کینهٔ اردشیر اردوان