مرا بنفشه و لاله به کار نیست که او
بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان
ز رنگ لالهٔ او وز دم بنفشهٔ او
جهان نگارنمایست و باد مشک افشان
مرا روا بود ار سربسر بنفشه دمد
به گرد لالهٔ آن سرو قد موی میان
بهشتوار شود بوستان عارض او
چنان کجا شود اکنون بهشتوار جهان
نه باغ را بشناسی ز کلبهٔ عطار
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان
خدایگان خردپرور مروت ارز
بلند همت و زایر نواز و حرمتدان
اگرچه قرآن فاضل بود بیابد مرد
ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن
به وصف کردن او در ببارد و عنبر
ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحتخوان
بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را
سخنوری که کند مدح او سر دیوان
سخنشناسان بر جود او شدند یقین
کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان
به حیله پایگه همتش همی طلبد
ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان
همای چون به کسی سایه برفکند، آن کس
جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن
امیر اگر ز بر کشته سایه برفکند
ز فر سایهٔ او کشته باز یابد جان
همه دلایل فرهنگ را به اوست مب
همه مسائل سربسته را ازوست بیان
به روز معرکه اندر مصاف دشمن او
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان
هر آن سوار که نزدیک او به جنگ آید
اجل فرو شود اندر تنش به جای روان
به سوی باز شد از پیش او چنان تازند
چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان
سر عدو به تن اندر فرو برد به دبوس
چنانکه پتکزن اندر زمین برد سندان
کمان فرو فتد از دست دشمن اندر جنگ
بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان
ز سهم نامش دست دبیر سست شود
چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان
همیشه باشد از مهر او و کینهٔ او
ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان
همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ
چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان
ازو هر آنکه بود بدسکال او، غمگین
بدو هر آنکه بود نیکخواه او، شادان