به باغ سرو سوی قامت تو کرد نظر
ز چرخ ماه سوی چهرهٔ تو کرد نگاه
ز رشک چهرهٔ تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دو تاه
چراغ و شمع سپاهی و بر تو گرد شده ست
ز نیکویی و ملاحت هزارگونه سپاه
ز گمرهی به ره آیم چو باز پردازم
به مدح خواجهٔ سید وزیر زادهٔ شاه
بدو بنازد مجلس بدو بنازد صدر
بدو بنازد تخت و بدو بنازد گاه
به رای و حزم جهان را نگاه تاند داشت
ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه
چرا نگویم کو را سخا همی گوید
که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاه
خدای در سر او همتی نهاده بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه
بسا کسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه
در این دو مه که من اینجا مقیمم از کف او
به کام دل برسیدند زایری پنجاه
یکی منم که چنان آمدم مثل بر او
که کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاه
به صره زر به هم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را ازین آگاه
چنین کنند بزرگان، ز نیست هست کنند
بلی، ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه
همیشه تا نبود خوبکار چون بدکار
چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه