به من بازگرد ای چو جان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
دریغا تو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
چه گویی، به تو راه جستن توانم
چه گویم، به من بازگشتن توانی
گرفتم که من دل ز تو برگرفتم
دل من کند بی تو همداستانی؟
من از رشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزادهٔ بوستانی
چرا بر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
همه نهمت و کام او خوبکاری
همه رسم و آیین او خسروانی
جهان را همه فتنهٔ خویش کرده
به نیکو خصالی و شیرین زبانی
زهی بر خرد یافته کامگاری
زهی بر هر یافته کامرانی
ز فضل و هنر چیست کان تو نداری
ز علم و ادب چیست کان تو ندانی
پدر شهریار جهانداری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهد که همچون تو باشد
به آزاده طبعی و مردم ستانی
بکوشی کنون تا همی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
ز حرص برافشاندن مال، جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشانده ز خلقت نداده ست هرگز
نشانخواه را جز به خوبی نشانی
هوا را بود روشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تا این جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بی نهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی