به قوت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
نبینی دل جنگ او هیچ کس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
از آن سو مر او راست تا غرب شاهی
وز این سو مر او راست تا شرق خانی
به اندازهٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی
حدیث ار کند با تو از شرم گردد
دو رخسار او چون گل بوستانی
جهان را به عدل و به انصاف دادن
بیاراست چون شعر نیک از معانی
به جوی اندرون آب، نوش روان شد
ازین عدل و انصاف نوشیروانی
دل من پر از آرزو بود شاها
وز اندیشه رخسار من زعفرانی
مرا شاد کردی و آباد کردی
سرای من از فرش و مال و اوانی
خدایت معین باد و دولت مساعد
تو باقی و بدخواه تو گشته فانی
همایون و فرخنده بادت نشستن
بدین جشن فرخندهٔ مهرگانی