نه به دیر همدمم شد، نه به کعبه هم نشینم
عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم
تو و کوچهٔ سلامت، من و جادهٔ ملامت
که به عالم مشیت تو چنان و من چنینم
نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم
که به کارگاه هستی تو همان و من همینم
ز سجود خاک پایش به سرم چه ها نیامد
قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم
چه کنم اگر نگردم پی صاحبان خرمن
که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشه چینم
رخ دوست را ندیدم دم رفتن، ای دریغا
که به روی او نیفتاد نگاه واپسینم
به چه رو بر آستانش پی سجده سرگذارم
که هزار بت نهان است به زیر آستینم
چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی
چو به زهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم
تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم
تو و لعل آبدارت من و کام آتشینم
کسی از سخن شناسان به لب گهرفشانت
نشنید گفته من که نگفت آفرینم
من و دیده برگرفتن به کدام دل فروغی
که میسرم نگردد که فروغ او نبینم