عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتن
زیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتن
تا نگردد خون من در حشر دامن گیر او
اول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتن
آخر از دست جفایش چاک کردم سینه را
خود به دست خویشتن دام سزای خویشتن
تیره شد روزم ز تاثیر دعای نیم شب
بین چه ها می بینم از دست دعای خویشتن
کام اگر خواهی ز کام خویش بگذر زان که ما
با رضای او گذشتیم از رضای خویشتن
گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت
حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن
کاش می ماندی زمانی بر مراد اهل دل
تا نماند مدعی بر مدعای خویشتن
رشته عمر بلندم سر به کوتاهی نهاد
تا گسستی دستم از زلف رسای خویشتن
عاشق صادق فروغی گر بردنش سر به تیغ
رشته الفت نبرد ز آشنای خویشتن