شاه ختن چو دوش نهان شد به مکمنا
وز فرق سر فکند زر اندودگرزنا
با لشکری عظیمتر از جیش روم و روس
شاه حبش دو اسبه برآمد ز مکمنا
پوشیده از لآلی منثور جوشنی
بر جامهٔ سیاه تر از خز ادکنا
زراد چرخ بهر تن او ز اختران
از حلقهای سیم بهم بافت جوشنا
انجم چو یک طبق جو سیمین و آسمان
افسون برو دمیده چو جادوی جوزنا
مه موسی کلیم و خط کهکشان عصا
انجم گلهٔ شعیب و فلک دشت مدینا
چندین هزارگوی درخشنده از نجوم
گردان به گردگیتی بی زخم محجنا
من هردو چشم دوخته در چشم اختران
تا صبح و پر ز اخترم از دیده دامنا
ناگاه پیش از آنکه گزارم دوگانه یی
بهر یگانه ایزد دادار ذوالمنا
ماهم ز در درآمد ناشسته روی و موی
چهرش ز می شکفته چو یک باغ سوسنا
چون صبح صادقی ز پس صبح کاذبی
پیدا زگیسوانش بناگوش وگردنا
در فوج دلبران به صباحت مسلما
وز خیل نیکوان به ملاحت معینا
در بابلی چه ذقنش زلف عنبرین
هاروت وارگشته به موی سر آونا
یا نی منیژه گفتی آشفته کرده موی
از بخت واژگون به لب چاه بیژنا
گیسوکمند رستم و ابرو حسام سام
مژگان خدنگ آرش و قد رمح قارنا
زلف خمیده پشتش کفهٔ فلاخن است
وان گیسوان بافته بند فلاخنا
چشم مرا به چهرهٔ خوددوخت زانکه داشت
از تار زلف رشته و از مژه سوزنا
گفتم فرامشت شده ماناکه از سحاب
ریحان وگل دمیده زهر بوم و برزنا
وز پشت ابر تیره عیان قرص آفتاب
همچون نگین جم زکف آهریمنا
برکوه لاله چون شب مهتاب بشکفد
گویی به تیغ کوه چراغیست روشنا
گر سرخ بید را نبود رنج سرخ باد
گل گل چراست در چمنش لاله گون تنا
مانا شنیده یی که پی قتل تهمتن
غلطاند سنگی از زبرکوه بهمنا
نک سیل بهمنست که سنگ افکند زکوه
وان لالهٔ دمیده به دامن تهمتنا
در هاون عقیق شقایق نسیم صبح
از بس که سوده غالیه و مشک ولادنا
اینک سواد سودهٔ آن مشک و غالیه است
این داغ هاکه هست برآن سرخ هاونا
بر صحن باغ سرو چمن سایه افکند
هر صبح کافتاب بتابد به گلشنا
زانسان که سرو قامت میر زمانه هست
از فر بخت شه به جهان سایه افکنا
شیرکام ملک ملکزاده اردشیر
کز جود دست اوست خجل ابر بهمنا
فرماندهی که هست به فرخنده نام او
منشور ملک و نامهٔ ملت معنونا
از بیم تازیانهٔ قهرش ازین سپس
تا حشر توسنی نکند چرخ توسنا
ای آنکه به سحاب کفت ابر نوبهار
دودیست خشک مغزکه خیزد زگلخنا
در هرکجاکه خنجر تو خونفشان شود
روید ز خاک معرکه تا حشر روینا
حزم تو پیش از آنکه رود دانه زیر خاک
دردانه خوشه دیده ودر خوشه خرمنا
ماناکه عهد بسته و سوگند خورده اند
شمشیر جانستان تو با جان دشمنا
کاندم که می برآید شمشیرت از نیام
آید برون روان بد اندیشت از تنا
گر جان دهد ز جود تو سائل شگفت نیست
میرد چراغ چونکه فزاییش روغنا
درگوش تو ز فرط شجاعت به روز رزم
خوشتر صهیل ارغون ز آواز ارغنا
در هر فن از فنون هنر بس که ماهری
خوانندت اوستادان استاد یکفنا
آن به که بدسگال تو زیرزمین رود
کش بر تمام روی زمین نیست مأمنا
نبود عجب که بر دو جهان سایه افکند
چتر ترا ز بس که فراخست دامنا
در چینه دان همت سیمرغ جود تو
انجم دو دانه کنجد و یک مشت ارزنا
کوه از نهیب گرز تو خواهد به روز رزم
بیرون دود چو رشته ز سوراخ سوزنا
سرهنگ بی سپاه بود خازنت ازانک
از ترکتاز جود تو خالیست مخزنا
اسلام شد قوی ز تو چونانکه سوی حج
هرسال پابرهنه شتابد برهمنا
رفتم کنم به خصم تو نفرین سپهرگفت
زین مرده درگذرکه نیرزد به شیونا
از حرص جود طبع تو خواهدکه سیم و زر
جاوید سکه کرده برآید ز معدنا
از چهر زرد و بخت سیاه و سرشک سرخ
خصم توگشته است سراپا ملونا
ای قهرمان ملک تو دانی که پیش من
دانشوران چیره زبانند الکنا
جز چرب گفتهاکه بود دست پخت من
شعری قبول می نکند طبع روشنا
زانسان که چشم گرسنه بر خوان مهتران
اول دود به جانب مرغ مسمنا
ور شعر دیگران بگزیند به شعر من
کژ طبع جاهلی که پلید است وکودنا
نزل سپهر را چه زیان گر پیاز و سیر
خواهد یهود در عوض سلوی و منا
تنها جز آفرین نشنیدم ز هیچ کس
هی هی تفو به گردش این چرخ ریمنا
من از چرا نشد صله عاید به هیچ نحو
در نحو عاید وصله خواهد اگر منا
یا من نه آن منم که صله هست و عایدش
ورآن منم چه شد صله و عاید منا
ارجوکزین سپس دهدم فیض عام تو
دینار بار بار و زر و سیم من منا
نی نی هزار شکرکه ازکودکی هگرز
آرو شره نبوده مرا رسم و دیدنا
گنجی مرا ز علم و هنر داده کردگار
کایمن بود زکاستن وکید رهزنا
گنجم درون خاطر و من دردمشق دهر
سرگشته بی سبب چو خداوند زهمنا
لیک آوخاکه چهرهٔ اهرون فکرتم
از غم شدست تیره تزاز روی اهرنا
طبعم عقیم گشت و به پنجه رسید سال
پنجاه ساله زن شود آری سترونا
تا شیر شرزه روی بتابد ز آتشا
تا مارگرزه سخت بپیچد به چندنا
خصم تو را ز آتش و آب سنان تو
در آب چشم و آتش دل باد مسکنا