رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن
ناجوانمردیست چون جانو سیار و ماهیار
یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن
یا اسیر حکم جانان باش یا در بند جان
زشت باشد نوعروسی را دو شوهر داشتن
شکرستان کن درون از عشق تاکی بایدت
دست حسرت چون مگس ازدور برسر داشتن
بندگی کن خواجه را تا آسمان بر خاک تو
از پی تعظیم خواهد پشت چنبر داشتن
ای که جویی کیمیای عشق پرخون کن دوچشم
هست شرط کیمیا گوگرد احمر داشتن
تاکی از نقل کرامت های مردان بایدت
عشوها همچون زنان در زیر چادر داشتن
ازکرامت عار آید مرد راکانصاف نیست
دیده از معشوق بر بستن .به زیور داشتن
گرچه گاهی از پی بوجهل جهلان لازمست
ماه را جوزا نمودن سنگ را زر داشتن
عمرو را حاصل چه از نقل کرامت های زید
جز که بر نقصان ذات خویش محضر داشتن
خود کرامت شوکرامت چند جویی زان و این
تا توانی برگ بی برگی میسر داشتن
چرخ اگر گردد به فرمانت برآن هم دل مبند
ای برادرکار طفلانست فرفر داشتن
از نبی بایدنبی راخواست کز بوجهلی است
جشم اعجاز وکرامات از پیمبر داشتن
عارف اشیا را چنان خواهدکه یزدان آفرید
قدرت از یزدان چرا باید فزونتر داشتن
گنج شونه گنج جو خوشتر کدام انصاف ده
طعم شکر داشتن یا طمع شکر داشتن
در سر هر نیش خاری صدهزاران جنتست
چند باید دیده نابینا چو عبهر داشتن
مردم چشم جهان مو تا توان در چشم خلق
خویش را در عین تاریکی منور داشتن
دیدن خلقست فرن و دیدن حق فرض تر
دیده بایدگاه احول گاه اعور داشتن
ظل یزدان بایدت بر فرق نه ظل همای
تا توانی عرش را در زیر شهپر داشتن
پرتو حقست در هرچیز ماهی شو به طبع
تا ز آب شور یابی طعم کوثر داشتن
کوش قاآنی که رخش هستی آری زیر ران
چندخواهی چون امیران اسب و استر داشتن
تن رها کن تا چو عیسی بر فلک گردی سوار
ورنه عیسی می نشاید شد ز بک خر داشتن
میخ مرکب ر ا به گل زن نه به دل کاسان بود
در لباس خسروی خود را قلندر داشتن
دل سرای حق بود در سرو بالایان مبند
سرو را پیوند نتوان با صنوبر داشتن
غوطه گه در آتش دل زن گهی در آب چشم
خویش باید گاه ماهی گه سمندر داشتن
گوهر جان را به دست آور که زنگی بچه را
می نیفزاید بها از نام جوهر داشتن
هم دوجعفر بود کاین صادق بدآن کذاب بود
نیست تنها صادقی در نام جعفر داشتن
چون قلم از سر قدم ساز از خموشی گفتگو
گر نمیخواهی سیه رویی چو دفتر داشتن
رستگاری جوی تا در حشر گردی رستگار
رستگاری چیست در دل مهر حیدر داشتن
همچو احمد پای تا سرگوش باید شد ترا
تا توانی امتثال حکم داور داشتن
امر حق فوریست باید مصطفی را در غدیر
از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن
بایدش دست خدا را فاش بگرفتن به دست
روبهان را آگه از سهم غضفر داشتن
ذات حیدر افسر لولاک را زیبدگهر
تاج را نتوان شبه بر جای گوهر داشتن
از تعصب چند خواهی بر سپهر افتخار
نحس اکبر را به جای سعد اکبر داشتن
نیستی معذور بالله گرت باید ز ابلهی
عیسی جان بخش را همسنگ عازر داشتن
ای کم از سگ تا کی این آهو که خواهی از خری
شیر را همسایه با روباه لاغر داشتن
شیرمردی چون علی را تاج سلطانی سزاست
وان زنان را یک دوگز شلوار و معجر داشتن
طفل هم داند یقین کاندر مصاف پور زال
پیرزالی را نشاید درع و مغفر داشتن
خجلتت ناید ربودن خاتم از انگشت جم
وانگه آن را زیب دست دیو ابتر داشتن
در بر داود کز مزمار کوه آرد به وجد
لولیان را کی سزد در دست مزهر داشتن
زشت باشد نزل های آسمانی پیش روی
همچو بیماران نظر سوی مزوّر داشتن
چون صراط المستقیمت هست تاکی ز ابلهی
دیده در فحشاء و دل در بغی و منکر داشن
نعشت ار در گل رود خوشتر گرت بایست چشم
با فروغ مهر خاور در سه خواهر داشتن
گر چوکودک وارهی از ننگ ظلمات ثلاث
آفرین ها بایدت بر جان مادر داشتن
بر زمین نام علی از نوک ناخن بر نگار
تا توانی نقش دل برگل مصوّر داشتن
شمع بودن سود ندهد شمس شو از مهر او
تا توانی روی گیتی را منوّر داشتن
ذره یی از مهر او روشن کند آفاق را
چند باید منت از خورشید خاور داشتن
عطرسایی چندبرخود رمزی ازخلقش بگو
تا توانی مغزگیتی را معطر داشتن
رقصد از وجد و طرب خورشید در وقت کسوف
زانکه خواهد خویش را همرنگ قنبر داشتن
علم ازو آموز کاسانست با تعلیم او
نه صحیفهٔ آسمان را جمله از بر داشتن
مهر او سرمایهٔ آمال کن گر بایدت
خویش را در عین درویشی توانگر داشتن
طینت خویش ار حسن خواهی بیاید چون حسین
در ولای او ز خون در دست ساغر داشتن
پشت بر وی کرد روزی مهر در وقت غروب
تا ابد باید ز بیمش چهره اصفر داشتن
زورق دین را به بحر روزگار از بیم غرق
زآهنین شمشیر او فرضست لنگر داشتن
روی خود را روزی اواز شرق سوی غرب تافت
رجعت خورشید را بایست باور داشتن
ای خلیفهٔ مصطفی ای دست حق ای پشت دین
کافرینش را زتست این زینت و فر داشتن
خشم با خصمت کند مریخ یا سرمست تست
کز غضب یا سکر خیزد دیده احمر داشتن
غالیان ویند هم خود موسی هم سامری
بهر گاو زر چه باید جنگ زرگر داشتن
چرخ هشتم خو است مداحت چو قاآنی شود
تا تواند ملک معنی را مسخر داشتن
عقل گفت این خرده کوکب های زشت خود بپوش
نیست قاآنی شدن صورت مجدر داشنن
گینی ارکوهی شود از جرم بالله می توان
کاهی از مهر تو با آن کُه برابر داشتن
کی تواند جز تو کس در نهروان هفتاد نهر
جاری از خون بداندیشان کافر داشتن
کی تواند جز تو کس یک ضربت شمشبر او
از عبادت های جنّ و انس برتر داشتن
کی تواند جز توکس در روزکین افلاک را
پرخروش از نعرهٔ الله اکبر داشتن
کی تواند جز تو کس در عهد مهد از پردلی
اژدهایی را به یک قوّت دو پیکر داشتن
شاه ما را میر شاهان کن که باید مر ترا
هم ز شاهان لشکر و هم میرلشکر داشتن
خسرو غازی محمّد شه که در سنجار دهر
ننگش آید خویش را همسنگ سنجر داشتن
رمیم آید مدح اوویم که ماهان بش ند
گر گدایان گنج را باید مستّر داشتن
نه خجل گردم ز مدح او که دانم ذره را
نیست امکان مدح مهر چهر خاور داشن
سال عمرش قرنها بادا ز حشر آن سو ترک
تاکه برهد ز انتظار روز محشر داشتن
شه چو اسکندر جوان و خواجه همچون خضر پیر
ای سکندر لازمست این خضر رهبر داشتن