به گیسو روی آن ترک تتاری
به ماهی ماند اندر شام تاری
مرا آن زلف تاری بنده دارد
نه آخر نام یزدانست تاری
کس از زلفش نتابد سر که گویی
کمند رستمست از تاب داری
به رخ چون موی ریزد بوی خیزد
چو زآتش نکهت عود قماری
نبود ار زلف او با من نمی کرد
فلک هر روز چندین کج مداری
به عشقش گرچه جهدم بی ثمر بود
ولی چون سرو کردم بردباری
چه خوش پروانه دوشم داد تعلیم
که راحتها بود در جانسپاری
صباح من چه فرخ بود امروز
که از راه آمد آن ماه حصاری
دل و جان خواست دادم سیم و زر خواست
سر افکندم به زیر از شرمساری
نگاهی کرد و شکرخنده یی زد
که خودکان زری تا چند زاری
تویی مداح آن ذاتی که دارد
به جود او جهان امّیدواری
جناب حاجی آقاسی که اوراست
مسلّم شیوهٔ پرهیزگاری
گرت روزی دو از خاطر بیفکند
نباید داشت چندین دل فکاری
خدا ایوب را گر داشت رنجور
نبود الا ز فرط دوستداری
زند استاد اگر سیلی به شاگرد
نباشد جز پی آموزگاری
از آن فولاد در آتش گدازد
کز او سازند تیغ کارزاری
طبیب ار خسته را دارو فرستد
نباشد جز ز روی غمگساری
نه آخر شد عزیز مصر یوسف
که چندی بود در زندان به خواری
ترا خود صاحب دیوان شفیعست
گرفتم خود هزاران جرم داری
بس است این غصه و این قصه بگذار
که روز شادی است و شادخواری
ز جا برخیز و زین برزن بر آن رخش
که همچون باد پوید در صحاری
که صاحب اختیارکشور جم
که بادش تا قیامت بختیاری
ز قصر دشت نهری آرد امروز
به سوی دشت چون دریای ساری
به الفاظ دری از بهر آن نهر
ببایدگفت نظی چون دراری
ز بحر طبع شعری چند شیرین
بکن چون آب در آن نهر جاری
که ناگه بحر طبع من بجوشید
برون افکند در شاهواری
روان شدکلکم اندر وصف آن نهر
چو بر دریای بی پایان سماری
چه گفتم گفتم اندر عهد خسرو
که بادش تا قیامت شهریاری
محمد شاه دریادل که عفوش
به کوه آموخت وصف بردباری
شهنشاهی که جز گردون نپوشد
به عهدش کس لباس سوگواری
مگر در زلف خوبان باشد ارنه
به ملکش نیست رسم بیقراری
مگر در چشم ترکان یابی ارنه
به دورش نیست خوی ذوالخماری
دو مژگانش به گاه خشم ماند
به ناخنهای شیر مرغزاری
خداوندی که ابر دست جودش
کند کِشت امل را آبیاری
ز حزم استوار او عجب نیست
که بر دریاکند صورت نگاری
نگرید هیچکس در عهد جودش
مگر در باغ ابر نوبهاری
نخندد هیچکس در روز قهرش
مگر بر کوه کبک کوهساری
نشاید داد در دوران جاهش
جهان را نسبت بی اعتباری
چرا کلکش که دولت زو سمینست
به سر هر دم درافتد از نزاری
چه خصمی دارد او با زر ندانم
که در رویش نبیند جز به خواری
حمایت گر کند کاهی سبک را
شود کوهی گران در استواری
دهد جون نور هستی هرکسی را
به قدر پایهٔ خود کامگاری
حسین خان آسمان مکرمت را
چو یکتا دید در خدمتگزری
مر او را ملک یزد و فارس بخشید
لقب دادش به صاحب اختیاری
چو صاحب اختیار این مرحمت دید
میان بربست بهر جان نثاری
شد از جان خواستار خدمت او
کز استغنا به است این خواستاری
سراپا حق گزار نعمت اوست
که بر نعمت فزاید حق گزاری
به وجد آید ز یاد خدمت او
چنان کز باد سرو جویباری
به راه او اگر جان برفشاند
هنوزش هست در دل شرمساری
نهد خاک رهش بر فرق گویا
به سر دارد هوای تاجداری
غرض چون آمد اندر خطهٔ فارس
نخست از باطن او جست یاری
به بدخواهان دولت حمله آورد
چو بر گنجشک شاهین شکاری
چو حکم محکم او خواست سازد
قناتی چند جاری در مجاری
برآورد از زمین شش رشته کاریز
همه چون شعر من در آبداری
چو روی شاهدان در روح بخشی
چو وصل دلبران در سازگاری
چو جان جبرئیل از تابناکی
چو آب سلسبیل از خوشگواری
ز صافی آب هرکاریز در جوی
چو در قلب موحد نور باری
تو پنداری دوصد نوبت در آن آب
جبین شستند خوبان خماری
به جوی آن آب چون می جنبد از باد
سلیمانست گویی در عماری
بدان شش رشته کاریز اندر آویخت
دلش سررشتهٔ امّیدواری
دو زآنهارا به نام شاه فرمود
که سلطانیش خواند و شهریاری
دو دیگر را بنام خواجهٔ عصر
که بادش تا به محشر نامداری
یکی را نام نامی حاجی آباد
که از حاجی بماند یادگاری
یکی عباس آبادست کاین نام
غمین را بخشد از غم رستگاری
یکی را هم به نام شاه مظلوم
حسین آن زیب عرش کردگاری
یکی را هم به نام شاه مردان
علی آن شهره در دلدل سواری
فرات آسا چوگشت آن آب شیرین
به شهر اندر چو جان در جسم جاری
مرا فرمود قاآنی چه باشد
که بر تاریخ آن همت گماری
به تاریخش روان چون آب گفتم
حسین آب فراتی کرد جاری