بود این نکته در حکمت سر ای غیب برهانی
که در جانان رسی آنگه که از جان عیب برهانی
خرد شیدست و دانش کید و هستی قید جهدی کن
که رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی
کمال نفس اگر جوی بیفکن عجب دانای
حیات روح اگر مواهی رها کن خوی حیوانی
معذب تا نداری تن مهذب می نگردد جان
که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی
بسان خواجه از روحانیان هم گام بیرون زن
که فخری نیست وارستن ز قید جسم جسمانی
به ترک خمرگوی و درک امر طاعت حق کن
که قرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی
اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی
ترا طاعت به کار آید نه تسویلات شیطانی
به آب بی نیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی
که همچون خواجه گردهستی از دامن برافشانی
ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان کن
که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی
طریق خواجه گیر ار همتی داری که روز و شب
به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تن آسانی
برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن
که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی
اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر
نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع کیوانی
چه گوی راوی قمی چه گفت از شارع امّی
درایت پیش گیر آخر روایت را چه می خوانی
لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو
چو مقصود سخن دانی چه عبرانی چه سریانی
از آن مرد خدا از دیدهٔ امّی بود پنهان
که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی
به دست آر ار توانی دل به دستار از چه یی مایل
که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی
گر از دستار سنگین چهر جان رنگین شدی بودی
زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی
اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی
لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی
برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین
که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر
که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی
اگر عزم فنا داری بسوز از دل که عاشق را
به خوان فقر بریانی به کار آید نه بورانی
غمی کاو جاودان ماند به ازعیشی که طیش آرد
که عاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی
بیا تسلیم را تعلیم گیر از همت خواجه
کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی
تو آخر ذره یی با چشمهٔ بیضا چه می تابی
تو آخر قطره یی با لجه ی دریا چه می مانی
بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم
که من امروز دانستم که دانایست نادانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
چه پوشم جامه یی در تن که گه درّم گهی دوزم
من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی
من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه
که روحم نسبتی دارد به خورشد زمستانی
به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرون کشم گویی
که بیژن را برون آرد ز چَه گُرد سجستانی
تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نومیدی
که وقتی خواجه از رحمت نماید حلقه جنبانی
حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم
بمیرم کاش این هستی به هستی باد ارزانی
اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر
به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی
محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم
که سرّ آفرینش را وجودش کرده برهانی
کمال نور هستی از جمال او بود ورنه
حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی
زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی
خهی شاهی که رایاتش بود آیات قرآنی
به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این
که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی
به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف
و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی
بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت
که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی
شی اندر سرای ام ّهانی بود در طاعت
که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی
که ای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت
به سوی عرش نورانی گرای از فرش ظلمانی
نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره
ز پریدن فروماند آن همایون پیک ربانی
نبی گف ای مهین پیک خدا از ره چرا ماندی
چنین کاهسته می رانی به پیک خسته می مانی
به پاسخ گفتش ای مهتر مرا بگذار و خود بگذر
که گر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی
مرا جا سدره است امّا نوگر صدره چمی برتر
هنوزت رخش همت در تکست از گرم جولانی
نرود آی از براق عقل کاو وامانده همچون من
برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی
پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی
شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی
به جایی رفت کانجا جا نمی گنجد ز بی جایی
بدین جان و تن امّا تن تنی ننمود و جان جانی
نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی
پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی
پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده
برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی
پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو
مرا این دست برد از دست و درماندم ز حیرانی
گشودی دستی از غیب و نمودی دستگاه خود
بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی
به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم
که اندر دست خود افتم گرم زین دست نرهانی
چون دستوری ز یزدان جست و در آن دست شد خیره
بگفت ای پنجهٔ شهباز دست آموز یزدانی
همه نوری همه زوری به جانت هرچه می بینم
بدان خیبرگثبا دست یداللهی همی مانی
هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش که بازآمد
مرآن حلقهٔ هستی به فرش از عرش رحمانی
نه خود را برد همره بلکه بیخود رفت و بازآمد
که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی
زهی پیغمبری کز محکمی احکام شرع او
به کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی
ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش
که قومی سخت دل کردند عزم سست پیمانی
بدینسان سالها بگذشت کاین دین بود آشفته
که اندر مرز گیهان می نبد یک مرد ایمانی
پیمبر خواست در دنیاکند مبعوث شاهی را
که از عدلش نظامی تازه گیرد دین دیانی
گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را
که در دین تازه فرماید رسوم معدلت رانی
س شاهان محمدشه که تأییدات حکم او
برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی
شهنشاهی که نام نامیش برنامهٔ هستی
بماند از شرف چون بای بسم الله عنوانی
اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش
فضای عالم هستی کند آن را گریبانی
به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر
که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی
بدخشان از چه باید رفت کلکش بر به نارستان
که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی
نه تنها آدمی را دستش از بخشش کند دعوت
که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی
دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت
زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی
ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند
به عیدی اینچنین باید دل و جان کرد قربانی
اگرگردون گشاده روی بودی نه چنین بدخو
گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی
فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید
جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی
معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید
نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی
بلا تخمست و تنهاکشت و روزکینه تابستان
روانها خوشه شه دهقان و تیغش داس دهقانی
ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او
که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی
ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش
بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی
سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید
به جای شهپر طاووس از خوانش مگس رانی
بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی
نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی
امامی کز وجود او جهان برپا بود ورنه
صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی
همامی کز ولای او اگر حرزی به خود بندد
به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده دامانی
تبارک یا ولی الله آخر پرده یک سو نه
که تا از چهر میمونت کند گیتی گلستانی
چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب
رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی
بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید
که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی
تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر
که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی
نبودی گر چنین کردن نیارست اینهمه معجز
که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی
هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر
که هریک جانشین دوزخند از آتش افشانی
بسیج قورخانهٔ شه بری گر در بیابانها
نپوید در بیابانها نسیم از تنگ میدانی
دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره
کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی
مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید
که هرکاری کندگوبی که الهامیست ربانی
به نظم جیش و امن ملک و طی کفر و نشر دین
هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی
تنی سرباز را زان سان که سلمان زی مدابن شد
کند از روی معجز والی ملک سلیمانی
به فضل خویش صاحب اختیار ملک جم سازد
ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی
مر آنهم بی سه آمد به لک فارس در وفتی
که بودند اندر آن کشورگروهی خائن و خانی
همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی
همه فاجر همه باغی همه فاسق همه زانی
زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن کشور
بسا مسلم که بر دار فنا جان داد چون هانی
به بخت شاه و عون خواجه اندر پارس حکم او
روان شد بی سپه چون در مداین حکم سلمانی
بدانسان فاربن ایمن شدکه خوبان هم ز بیم او
به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی
بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه می جوشد
خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی
ز یک تن در همه کشور خروشی بر نمی خیزد
بجز در صبح و شام ازنای و کوس جیش سلطانی
چنان شد راست کار ملک ازوکاندر دبستان هم
نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی
کمانگر تیر می سازد ز بیم آنکه می داند
به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی
ز بن برکند هر نرگس که بد اندر گلستانها
به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی
ز بس پهلوی مظلومان قوی کردست عدل او
سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی
بساتین را چنان کرد از درختان تازه و خرم
که آب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی
حصاری کز دل اعدای خسرو بود ویران تر
به یک مه همچو رویین دز نمود از سخت بنیانی
ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم
ز قصر الدّشت جاری کرد چون اشعار قاآنی
ز سنگ سخت بی ضرب عصا و دعوی معجز
ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی
به سی فرسنگی شیراز رودی هست پهناور
که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی
گران رودی که نتوانی ز پهنای شگرف آن
سمند عقل و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی
شکم بر خاک می مالد چو مار گرزه در چنبر
به وقت باد می نالد چو رعد ابر آبانی
بود چون حکم او جاری مر آن رود از یکی چشمه
که نامش مختلف گویند دانایان ز نادانی
یکی شش بئر می داند یکی شش پیر می خواند
که شش چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی
میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره
بودکوهی به غایت سخت چون اشعار قاآنی
سرش شبری دو بیرون جسته است ازچنبر هستی
پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا می شود فانی
بباید کوه را سفتن کزین سو رود یابد ره
که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی
وزین سوتر یکی درّه است هول انگیز کاندر وی
ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی
چنان ژرفست کز قعرش ببینی گاو و ماهی را
اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی
بباید دره را انباشت با سدی گران کز بن
تواند می برآید آب تا گردد بیابانی
ز دوران کیومرث اولین شه تا محمّدشه
که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی
تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان
کسی نارست آن که را شکست از انسی و جانی
چه هوشنگ گران فرهنگ و چه تهمورس دانا
چه جمشید سپهراورنگ و چه ضحاک علوانی
چه افریدون و چه ایرج چه مینوچهر و چه نوذر
چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی
چه گرشاسب که بد خاتم ملوک پیشدادی را
چه فرخ کیقباد آن رسم عدل و داد را بانی
چه کاووس و چه کیخسرو چه گشتاب چه لهراس
چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی
چه داراب و چه دارا و چه اسکندر از رومی
سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی
بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را
چه اشکانی چه سا سانی چه سلجوقی چه سامانی
بویژه جم که بیحد گنج داد و رنج برد امّا
سر اسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی
و دیگر شاه عباس آن شهی کز شوکت و فرّش
شوی آگه کتاب عالم آرا را چو برخوانی
به سالار مهین بارگه الله وردی خان
که بدهم در سر افشانی سمر هم در زرافشانی
بکرد این حکم را وان رفت و نتوانست و بازآمد
سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی
کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت
که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی
به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون
به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی
ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه
که هستی نزد او خجلت برد از تنگ سامانی
کهین سربازی از خسرو حسین اسمی حسن رسمی
کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی
نخستین روز گفتندش مکن این کار و زو بگذر
که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی
نیی یزدان که تا کوه گران از پیش برداری
گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی
نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر
نه زلزالی که یاری کوه خارا را بجنبانی
وگر این کارکردی بازمان باور نمی افتد
همی گوییم یا پیغمبری یا سحر می دانی
بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه
نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی
من این کوه گران از پیش بردارم بدان آیین
که خاقان را ز پشت پیل گرد زابلستانی
بگفت این را و از ایوان به هامون رفت و من حیران
که از ایوان به هامون چون خرامد سرو بستانی
مهندسهای اقلیدس مهارت خواست از هرسو
که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی
نخستین خود به عون بخت شاه و باطن خواجه
بر آن که تیشه زد وان کوه حرفی گفت پنهانی
تو گویی رب سهل گفت و از دل گفت کآن دعوت
همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی
ز نوک آهنین تیشه شد آن که آهنین ریشه
وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی
توگفتی کوه آبستن بودکز هر کرا در وی
جنین سان رفته نقابی و نقش کرده زهدانی
میان کوه را بشکافت همچون دره یی از هم
دهان بگشادگفتی کوه شه را در ثنا خوانی
تو گویی نام تیغ شه به گوش کوه گفت ارنه
ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی
وزین سو دره را سدی گران بربست همچون که
که گویی سد اسکندر بود در سخت بنیانی
مر آن سد را سه ده گز هست بالا و درازایش
به نسبت کرده از مقدار بالایش سه چندانی
تو گویی دره را کُه کرد و که را دره یا کُه را
ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی
چه شش مه رفت جاری گشت دریایی خروشنده
که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی
مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و می زیبد
کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی
چو آن نهر از ره شش پیر آمد به که تاریخش
بگویم کز ره شش پیر آید نهر سلطانی
و یا چون آبروی شهری از وی شد فزون گویم
بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی
به سدّ باغ شه چون دست خسرو ساخت دریایی
که گر بینی سراب فیض و بحر رحمتش خوانی
تو گوبی طبع خسرو بانی است آن ژرف دریا را
وگرنه کیست جز یزدان که دریا را شود بانی
دمادم از حباب آن آب برکف کاسه یی دارد
که نزد همت خسرو نمایدکاسه گردانی
به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او
چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی
نهان از شب آن دریا چه نهری چند و از هرس
سوی شهر و قرا جاری چنان کاحکام دیوانی
خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه
که می رقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی
ولی مشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت
نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی
الف سان از میان جان کمر بربست و در یکدم
مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی
به یکدم خاک را بر آسمان کرد از چه از خیمه
یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی
بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته
مقدم آری از خدمت توان شد نز تن آسانی
پر از ضحاک ماران شد زمین کز نیش هر نیزه
نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی
ز بانگ توپ کر شد چرخ و دودش رفت تا جایی
که شد خورشید کافوری سلب را جامه قطرانی
همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک
غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی
ز بهر آنکه آب آورد و آبی روی کار آورد
ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی
چراغان کرد شیراز و بساتین را بدان آیین
که گفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی
به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی
چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی
به هردروازه طرحی تازه افکندست کز شرحش
فرومانم چو باقل با همه تقریر سحبانی
به هریک طرح چل بستان سرا افکنده کز گردون
ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی
به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت
نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی
مرتب باب هر قصرش چو صنعتهای جمشیدی
مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی
تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو
که با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی
بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او
برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی
حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند
که مشت زیره زی کرمان برند از بهر کرمانی
زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم
که بر خاکش سجود آرد جمال ماه کنعانی
به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن
به هر گل بلبلی همچون نکیسا در خوش الحانی
به هر راهش د وصدباره ست و در هر غرفه صد طرفه
به هر کویش دوصد جویست و در هر خانه صدخانی
سزد گر شه بدین کشور قدم را رنجه فرماید
که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بی جا نی
سراسر ملک بستان شد ملک را تا که می گوید
به چم لختی درین بستان که داد عیش بستانی
شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او
برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی
بغیر از نهر سلطانی که دور از شاه می سوزد
ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی
شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن
که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی
به هر جا هست نهری سوی بحر آید عجب نبود
که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی
گر آید حکم فرمای عجم زی دار ملک جم
گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی
شهنشاها گر از سر چشمهٔ جودت مدد یابم
به دریای ضمیر من کند هر قطره قطرانی
ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود
که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی
چو خود بودی محمد مرمرا حسان لقب دادی
عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی
اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی
نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی
قوافی شد چو انعامت مکرر پس همان بهتر
که عمرت نیز همچون گفتهٔ من باد طولانی