دو سال بیش ندانم گذشت یاکمتر
که دور ماندم از ایوان شاه کیوان فر
کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود
ز روز خمسین الفم هزار بار بتر
من از ملک نشدم دور دورکرد مرا
سپهر کشخان کش خانه باد زیر و زبر
اگر عنایت شه یاریم کند امسال
ازین کبود کهن پشته برکشم کیفر
سپهر ازرق داند که من چو کین ورزم
به روی هرمز وکیوان همی کشم خنجر
اگرچه کرد مرا آسمان ز خدمت دور
نگشت دور ز من مهر شاه دین پرور
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر
مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جای
و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر
مگر نه عقل کزان سوی حیزست و مکان
جدا نماند لختی ز مغز دانشور
مگر نه یزدان کز فکرت و قیاس برون
به ماست صدره نزدیکتر و سمع و بصر
غلام قرب نهانم که از دو صد فرسنگ
کند مجسم منظور را به پیش نظر
ملک به خطهٔ کرمان و من به طوس برش
ستاده دست بکش همچو چاکران دگر
چه سود قرب ملک خصم راکه نفزاید
ز قرب احمد مختار جایگاه عمر
مرا به قرب عیان گوش هوش نگراید
که هست قرب عیان را هزارگونه خطر
مگر نبینی کز قرب آفتاب منیر
همی چگونه به هر مه شود هلال قمر
مگر نبینی کز قرب آتش سوزان
همی چگونه شود چوب خشک خاکستر
مگر نبینی کز قرب شمع بزم افروز
همی چگونه پروانه را بسوزد پر
من آن نیم که به من هرکسی شود چیره
بجز خدا و خداوند آسمان چاکر
هرآن جنین که ورا داغ کین من به جبین
دریده چشم و نگونسار زاید از مادر
من آن گران سر سندان آهنینستم
که برده سختی من آب پتک آهنگر
کس ار به دندان خاید ز ابلهی سندان
به سعی خویش رساند همی به خویش ضرر
مرا خدای نگهبان و چارده تن پاک
که رفته گویی یک جان به چارده پیکر
یکی خورست درخشان ز چارده روزن
یکی مهست فروزان ز چارده منظر
یکیست چشمه و جاری از آن چهارده جوی
یکیست خانه و برگرد آن چهارده در
ز آب هر جو نوشی کند ز چشمه حدیث
به نزد هر در پویی دهد ز خانه خبر
پس از عنایت یزدان و چارده تن پاک
خجسته خسرو آفاق به مرا یاور
ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست
به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر
به جنب حلمش گوییست گنبد مینا
به نزد جودش جوییست لجهٔ اخضر
به راغ شوکت او چرخ سبزهٔ خضرا
به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر
به هرچه جزم کند کردگار یاری بخش
به هر چه عزم کند روزگار فرمان بر
ز ابر دستش رشحیست ابر فرو ردین
به بحر طبعش موجیست بحر پهناور
به سنگ اگر نگرد سنگ راکند لولو
به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر
مطیع خدمت او هرچه بر فلک انجم
رهین طلعت او هرچه بر زمین کشور
زمانه چیست که از امر او بتابد روی
ستاره کیست که از حکم او بپیچد سر
به گرد معرکه شمشیر او بدان ماند
که تیغ حیدرکرار در دل کافر
چو رخ نماید گیهان شود پر از خورشید
چو لب گشاید گیتی شود پر از گوهر
به روزگار نماند مگر به روز وغا
که کینه توزد چون روزگار کین گستر
به بحر ماند اگر بحر پر شود لبریز
به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر
که دیده بحر که در بر همی کند خفتان
که دیده مهر که بر سر همی نهد مغفر
حسام او ملک الموت را همی ماند
که جان ستاند تنها ز یک جهان لشکر
بسان روح خدنگش مکان کند در دل
به جای هوش حسامش نهان شود در سر
اگر ندیدی خورشید را به گاه خسوف
نهفته بین رخ رخشانش را به زیر سپر
فنای هرچه به گیتی به قهر او مدغم
بقای هرچه به گیهان به مهر او مضمر
شگفت آیدم از ابلهی که رزم ترا
همی بیند و انکار دارد از محشر
اگرچه از در انصاف جای عذرش هست
که این مقام شهودست و آن مقام خبر
من آنچه دیدم از خنگ برق رفتارت
به هر که گویم نادیده نیستش باور
به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند
همی فسانه شمارد حدیث من یکسر
چگونه آری باور کند که کوه گرن
به گاه پویه همی باج گیرد از صرصر
بود خیال مجسم وگرنه همچو خیال
چگونه آسان می بگذرد به بحر و به بر
بود گمان مصور و گرنه همچو گمان
چگونه یکسان می بسپرد نشیب و زبر
به گرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار
همی بگردد و ساکن نمایدت به نظر
از آنکه چون خط پرگار بر یکی نقطه
به گردش آید و بر وی کند سریع گذر
ز چابکی که ورا هست خلق پندارند
که قطب سان به یکی نقطه ساکنست ایدر
اگر به سمت فلک سیر او بدی مقدور
به عون تربیت رایض قضا و قدر
مجال شبهه نبودی که از سمک به سماک
شدی چگونه به یکدم براق پیغمبر
مجال شبهه کسی راست در عروج براق
که چشم عقلش کورست و گوش هوشش کر
عنان خیل خیالم گرفت رایض طبع
که از حکایت معراج مصطفی مگذر
بگو که شاه جهان را خوش آید این گفتار
چنان که خاطر پرویز را حدیث شکر
چو ابتدای ثناکردی از مدیح رسول
در انتهای سخن آبروی نظم مبر
اگر قریحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج
بخوان زگفتهٔ من این قصیده را از بر