دوش به رسواشدن عالمی
بود سرم بر سر زانو دمی
ناخن طبعم پی مضمون بکر
عقده گشا گشت ز گیسوی فکر
معنی باریک گزیدم بسی
چون مژه، مو در خره چیدم بسی
شب همه شب خاک هجا بیختم
بر سر هرکس قدری ریختم
شاعر هاجی ز ثناگر به است
تیزی شمشیر ز جوهر به است
به بود از مدح، خسان را هجا
بهر تردد نبود سر چو پا
شعله چو ساکن شود، افسرده دان
زنده که خونش نبود، مرده دان
آهن آیینه چو افتد ز نور
کس نکند فرق ز نعل ستور
جز به هجا، کلک سزاوار نیست
مار که زهرش نبود مار نیست
نشئه دهد انجم و افلاک را
زان رگ تلخی که بود تاک را
گلبن ازان روز که سر پیش کرد
تربیت خار ز گل بیش کرد
تلخی من در سخن آید به کار
خوش نبود باده شیرین گوار
هرکه خورد مشتم و گوید سخن
مشت خورد بار دگر بر دهن
نیم کُش از خاک چو برداشت سر
کرد تقاضا پی تیغ دگر
مار طبیعت که ندارد شرنگ
فرق چه زو تا به طناب دو رنگ؟
روی طبیعت ز سخن برمتاب
نور بود ماحصل آفتاب
بر قلمم دست منه زینهار
زهر بود در بن دندان مار
پیشتر از خصم به تندی مکوش
آتش اگر برنفروزد، مجوش
زان که دهد زاده خود را به باد
حامله چون پیشتر از وعده زاد
لیک تو هم خصم چو افکند تیر
ضربت تیغ از سر او وا مگیر
دشمن اگر کوه شود زو ملنگ
تیغ زبان رخنه نگردد ز سنگ
کوه که تمکین بود از وی صواب
عیب نداند سبکی در جواب
باده ز تلخی کند آشوب را
ارّه به دندانه بُرد چوب را
کوهکنان را نبود غم ز جنگ
شیشه گران راست غم از جنگ سنگ
تیغ زبان را چو قلم ساز تیز
یا چو زبان در پس دندان گریز
نظم تو را هجو بود پاسبان
پیرهن مغز بود استخوان
جز به هجا نظم نیابد نظام
زان که شود پنجه به ناخن تمام
سر کنم اول ز گروهی سخن
طایفه ای زشت، نه مرد و نه زن
رفته ز چشم همه چون شیشه آب
کرده شکم ها چو سبو پر شراب
زن نه و چون زن همه دنبال زیب
آب نه و رفته همه رو به شیب
باد چه؟ مشّاطه گیسویشان
خاک چه، سیلی خور زانویشان
بس که چو نی هرکسشان داده دم
کرده شکمشان چو نی انبان، ورم
آب حیا رفته ز رخسارشان
لای قدح آب رخ کارشان
شیشه قاروره نه و دم به دم
کرده ز بول دگری پر، شکم
شب همه شب چون هوس می کنند
راه چو کشتی به شکم طی کنند
خوار به چشم همه کس چون غبار
دیده چو عینک دو، ولی رو چهار
مرده هم خورده به رغبت چو گور
پخته، ولی خام خورش چون تنور
رسم فتادن شد از ایشان پدید
چرخ ز افتادن ایشان خمید
جور و جفا عام شد از کینه شان
رسم وفا نیست در آیینشان
دیده گشودم به تماشایشان
باز رسیدم به سراپایشان
یافت نشد بر تن این قوم سست
موضع روییدن مویی درست
کرده به بر جا همه کس را چو دلق
ره نه و چون راه، گذرگاه خلق
هر یک ازین قوم پس از سادگی
کرده مباهات به قوّادگی
صورت خود خاک سر کویشان
دیده در آیینه زانویشان
روز همه غاشیه بر دوش هم
چون مژه شب خفته در آغوش هم
از بُنه شرم برون برده رخت
دیده چو آیینه فولاد، سخت
گرسنه چشمان نفاق و حسد
جان حسد را دل ایشان جسد
کرده وفا را خجل از زندگی
داده حسد را خط پایندگی
در روش خویش مگو کوتهند
با همه کس تا همه جا همرهند
صحبت این قوم بود ناپسند
نم نبود آینه را سودمند
گرمی شان چون تب مرگ است زشت
بی رخ این طایفه دوزخ بهشت
صحبت این طایفه بی برگ به
زانچه دهد ایزدشان، مرگ به
گلشن خوبی که خوش آب و هواست
تازگی او ز بهار حیاست
در چمن حسن، ادب آبروست
در گل رخسار، حیا رنگ و بوست
لاله عذاری که حجابش نماند
برگ گلی دان که گلابش نماند
گل چو شود دستزد خار و خس
کی زندش بر سر دستار، کس؟
حسن بتان را نشناسی به رنگ
زانکه به میزان ندهد رنگ، سنگ
باید، اگر رنگ بود در حساب
لاله دهد بیشتر از گل، گلاب
گِل به ازان گل که گلابیش نیست
خاک در آن دیده که آبیش نیست
پاکی دامن ز نکویان نکوست
آینه را زخم قفا داغ روست