دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن
به ذره ای نظر افکند آفتاب جهان
چه صبح چهره نمایندهٔ هزار امید
که مشکل است بیانش به صدهزار زبان
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال
که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین
حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان
گزیده نسخهٔ لطف اله لطف الله
که هست آینهٔ صنع صانع دیان
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال
گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان
جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد
زری که سایل او را بریزد از دمان
یگانه صانع خیاط خانهٔ تقدیر
بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان
نهد به سجدهٔ او هفت عضو خود به زمین
به آسمان اگر ازشان او دهند نشان
چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست
حرام در نظر عقل روزهٔ رمضان
به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش
ز بیضه های عصافیر شد عقاب پران
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر
هزار زه شنود گوش گوشه های کمان
چنان که خاک شناسد خراش تیشهٔ تیز
سخای دست ودلش بحر می شناسد و کان
زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین
زهی ز عظم تو شرمندهٔ وسعت امکان
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را
تبارک الله از الطاف خالق منان
جوان کننده دوران پیر ساخت تو را
هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان
به خال چهرهٔ زنگی اگر نظر فکنی
شود ز مردمی انسان دیدهٔ انسان
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة
تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان
جهان مدار از بس که شرمسار تو را
به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران
بزرگوارا از بس به زیر بار توام
ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند
چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی بدلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقه اش اکثر دواپذیر شده
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان