ز عز و مملکت و بخت باد برخوردار
سر ملوک جهان خسرو ملوک شکار
ظهیر ملت حق بوالمظفر ابراهیم
نصیر دولت و دین پادشاه گیتی دار
زمانه عزم و قضا قوت و قدر قدرت
ستاره زیور و خورشید رای و چرخ آثار
زمین توان و هوا صفوت و اثیر نهیب
جهان مکانت و دریا نوال و کوه وقار
ز رأی طبع و کف راد و پهن عالی او
فلک زمین شد و دریا سراب و ابر غبار
تبارک الله از آن ابر آفتاب فروغ
که برفروزد ازو بخت آسمان کردار
چو ماه و مهر کند عدل را فراز و نشیب
ز فر و زیب دهد ملک را شعار و دثار
به عفوش از تف آتش همی بروید گل
به خشمش از گل تازه همی بروید خار
ز هیچ گردون چون روی او نتافت نجوم
ز هیچ دریا چون گفت او نخاست بخار
ستارگان مگر از حزم و عزم او زادند
که در جبلت این ثابتست و آن سیار
جهان پناها شاها جهان شاهی را
نبود بی تو دل و دیده روشن و بیدار
سحاب جود تو آباد کرد هر ویران
نسیم عدل تو گلزار کرد هر گلزار
اگر نه آتش بأست به رزم گشتی تیز
کجا ز گوهر ملک آمدی پدید عیار
به کارزار دگر کرده ای نهاد جهان
مگر که قسمت او بوده بود ناهموار
به حد و خنجر لعل تکاوران کردی
زمین هامون دریا و کوه آخته غار
جهان گشادی بی مرز گر ز سندان کوب
ملوک کشتی بی حد به تیغ خاره گذار
ز گرد رخش تو چون چرخ تیره بیند روی
ز آب خنجر ملک تو نصرت آرد بار
بهشت و دوزخ باشد ضیا و ظلمت را
به کیش مانوی آن مدعی چهره نگار
از آنکه نیک همانند نسبتی دارند
به مهر و کینه تو روز روشن و شب تار
شراب عدل تو گرمست کرد عالم را
نهیب تو ببرد از سر زمانه خمار
محیط گیتی گشته ست همت تو از آنک
همی نماید گیتیش نقطه پرگار
چو روی و پشت عدوی تو زرد و مجروحست
ز زخم سطوت جود تو چهره دینار
مگر مخالف و بدخواه ملک و دولت تست
ز آب و آتش خیل حباب و فوج شرار
از آن حباب چو سر برکند شود ناچیز
وز آن شرار چو سر برزند بمیرد زار
نماند در همه روی زمین خداوندی
که او به بندگی تو نمی کند اقرار
بزرگوار خدایا چو قرب ده سالست
که می بکاهد جان من از غم و تیمار
رخم ز ناخن خسته برم ز دست کبود
دلم ز آتش سوزان تنم چو موی نزار
ز بس که تف بلاچپ و راست بر من زد
ز من بجست چو سیماب بی قرار قرار
بدین تغیر هایل به نعمت عالی
که طعم عیشم زهرست و رنگ روزم تار
چنان بلرزم کاندر هوا نلرزد مرغ
چنان بپیچم کاندر زمین نپیچد مار
تنم هژبری دارد شکسته اندر چنگ
دلم عقابی دارد گرفته در منقار
چو کلک و نیزه اگر راست نیستم دل و تن
چو کلک و نیزه مرا هست بر میان زنار
چرا ز دولت عالی تو پیچم روی
که بنده زاده این دولتم به هفت تبار
نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت کرد
به دست کرد برنج این همه ضیاع و عقار
به من سپرد و ز من بستدند فرعونان
شدم به عجز و ضرورت ز خانمان آوار
به حضرت آمدم انصاف خواه و داد طلب
خبر نداشتم از حکم ایزد دادار
نه روشنایی و باران ز مهر و ابر بود
نه جست باید روزی ز کف تو ناچار
مرا امید به هنجار مقصدی بنمود
دلم برد که به مقصد بیاردم هنجار
همی ندانم خود را گناهی و جرمی
مگر سعایت و تلبیس دشمن مکار
ز من بترسد ای شاه خصم ناقص من
که کار مدح به من بازگردد آخر کار
ز شال پیدا آرند دیبه رومی
ز جزع باز شناسند لؤلؤ شهوار
ز پارگین بشناسند بحر در آگین
ز تار میغ بدانند ابر گوهر بار
سپر فکند و ندیده به دست من شمشیر
بداد پشت و نبوده میان ما پیکار
در آن هزیمت تیری گشاد در دیده
مرا بخست چو من داشتم گشادش خوار
خدای داند و هر کو خدای را به دروغ
گواه خوانده باشد ز جمله کفار
که قصد من همه آن بود تا به خدمت شاه
چو بندگان دگر تیز گرددم بازار
هزار دیوان سازم ز نظم و در هر یک
هزار مدح طرازم چو صد هزار نگار
مشاطه وار عروسان پردگی ضمیر
به پیش تخت کنم جلوه و به مجلس بار
به صیقل صفت و مدح نیک بزدایم
ز تیغ آتش و آیینه هنر زنگار
به اختران خرد بخت را کنم گردون
به لعبتان سخن بزم را کنم فرخار
چو عندلیب سرایم ثنای مدحت تو
چرا ببندم چون باز بسته بر کهسار
یکی به رحمت بر جان و بر تنم بخشای
که من نه در خور بندم شهانه اهل حصار
نگاه کن که چه نیرنگ ها و شعبده ها
به مدحت تو برآرم ز جان و دل هر بار
نه من کفایت عرضه همی کنم به سخن
توان ستود فلک را به رتبت و مقدار
تکلفی نشود در مثل به حلم جبال
تعذری نبود در سمر به جود بحار
چه رنج فکرت باید کشید اگر گویم
که آفتاب منیرست و آسمان دوار
گزیده تر ز همه دولتست دولت تو
گزیده تر ز همه فصل هاست فصل بهار
به پایه ای ز محلت نمی رسد گردون
پدید باشد کآخر کجا رسد گفتار
اگر سزای تو باید همی مدیح و ثنا
مگر گشاده شود بر همه ملوک اشعار
همیشه تا زبر گوی بی مدار سپهر
نجوم و چرخ نیاساید از مسیر و مدار
خدایگانا چون آفتاب ملک افروز
زمانه دارا چون آسمان زمانه گذار
نظاره گاه تو بر تختگاه باد و چمن
نشستگاه تو از ملک فرق باد و کنار