نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم
کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم
چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ
مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم
بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست
بهای دیبا آری فزون شود ز علم
ز خون دلها خطی نوشت خامه حسن
که آن به حلقه و خالست معرب و معجم
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم
تو را صفت به مه و گل نکرد یارم از آنک
مهت ز جمع عبیدست و گل زخیل خدم
شکیب و صبرم در دل نگر که روز و شبست
یکی فزون نشود تا یکی نگردد کم
چو پر شود به دماغم ز تف عشق بخار
ز ابر چشم فرود آیدم چو باران نم
ستام شب را خیری کند به طرف سرشک
چو زیر زین کشد او پشت باره ادهم
همی به حیرت و حسرت زنم دمی که زنم
از آنکه باز پسین دم گمان برم که زنم
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد در گرم کوره ها هر دم
اگر دژم شدم از روزگار غم نخورم
که زود دولت خواجه مرا کند خرم
عماد دولت بوسعد مایه همه سعد
که هدیه است ز گردون و تحفه عالم
مضای عزمش بر روی باد بست جناح
ثبات حزمش در مغز کوه کوفت قدم
زهی فروخته و افراخته چو مهر و سپهر
بنای ملک به حد حسام و نوک قلم
تویی که رادی و انصاف تو بکند و ببست
به مال چشم نیاز و به عدل دست ستم
دیم به جود چو ثنا گفت کف راد تو بود
دو بهره بیش نباشد همیشه همه ز دیم
بر آشکار و نهان واقفست خاطر تو
که رهنمای وجودست و پیشوای عدم
بود زبانی و هستت صدف زمانه بلی
تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم
به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم
به نزد حل بیان تو چرخ را مبهم
چو هست ضد خداوند طالع تو به طبع
زحل نتیجه نوحه ست و مادر ماتم
چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک
فسرده گشتش در تن ز هول کین تو دم
نساختندی در تن چهار دشمن ضد
اگر نگشتی مهر تو در میانه حکم
به اره گر ز سرش تا قدم فرود آرند
دو نیمه گردد زو ناچکیده خون چو بقم
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم
شگفت نیست ازین طبع سست کژ که مراست
همه مناقب تو راست آید و محکم
همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم
همیشه تا ز عدو در عقود هست نشان
همیشه تا ز طمع بر طبایعست رقم
نشاط را به دل و دولت تو باد امید
امید را به سر همت تو باد قسم
سماحت تو مثل گشته چون سخای عرب
کفایت تو سمر گشته چون دهای عجم
به شکر و مدحت تو تیز گشته طبع و زبان
به مال و نعمت تو سیر کرده آز شکم