دوش گفتی ز تیرگی شب من
زلف حورست و رای اهریمن
زشت چون ظلم و بیکرانه چو حرص
تیره چون محنت و سیه چو حزن
مانده شد مهر گویی از رفتار
سیر شد چرخ گویی از گشتن
همچو زنگار خورده آینه ای
می نمود از فراز من روزن
که زرنگش نمی توانستم
اندرو روی صبح را دیدن
چرخ مانند گرزنی که بود
اندرو در و گوهر گرزن
آتش اندر دلم بسوخته صبر
آب ازین دیدگان ببرده وسن
مهر چون آتشی فرو شد و زو
پر ز دود سیاه شد روزن
گر نه دود سیاه بود چرا
زو روان گشت آب دیده من
از سیاهیش چشم من اعمی
وز نهیبش زبان من الکن
در دلم ترجمان شده کلکی
چون زبانم همی گشاده سخن
از دلم چون شب سیاه آورد
از معانی کواکب روشن
گر نه آبستن است از چه سبب
ناشکیبا بود گه زادن
کس نداند که او چه خواهد زاد
این چنین باشد آری آبستن
به سرش رفتن و کشان از پس
گیسوی عنبرینش چون دامن
تیز رفتار گردد و چیره
چونکه مجروح گردد از آهن
دشمن اوست آهن و که شنید
کس که باشد صلاحش از دشمن
نوبهاری همی برآرد زود
که ازو عقل را بود گلشن
زآن سیاهیش چون دل لاله
بر سپیدیش همچو روی سمن
بست زنار و شد نگار پرست
صاحب از بهر آن زدش گردن
خواجه منصوربن سعید که کرد
زنده آثار احمدبن حسن
ای سخای تو در جهان سایر
وانکه گرداردی سخات بدن
به جهان در نماندی خالی
از هوا جای یک سر سوزن
وعده تو ندید هرگز بطل
بخشش تو نداشت هرگز من
نیست پاداشنی سخای تو را
نه سخای تو هست پاداشن
تو حسامی به گوهر و به هنر
باز پیش حسام فقر مجن
وین عجب تر که تیغ دانش را
هم تو صیقل شدی و هم توسن
به گه آفرینش از حشمت
باقیی ماند گشت اصل فتن
ای ز بهر وزارت آورده
مر تو را سروری چو در عدن
دری و در نظم و نثر تو را
کس نداند درین زمانه ثمن
از دل و جان رهی خاص توام
تا مرا جان و دل بود در تن
در هوای توام ببسته میان
در ثنای توام گشاده دهن
من بیفتاده ام مرا بردار
بار اندوه از تنم بفکن
خز کوفی مدار همچو پلاس
گل سوری مبوی چون راسن
ای شکسته منازعان را پشت
پشت اندیشه را به من بشکن
رخ برافروز همچو مهر سپهر
سر برافراز همچو سرو چمن
باده گیر از کف دلارایی
لعبتی ماهروی زهره ذقن
گر نماندست سوسن و گل هست
عارض و روی چون گل و سوسن
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن
باد دستار نیکخواهت تاج
باد پیراهن عدوت کفن