به لطف آ ب روان است طبع من لیکن
به گاه قوت و کثرت چو آتش است و هواست
عجب مدار زمن نظم خوب و نثر بدیع
نه لل از صدف است و نه انگبین ز گیاست؟
به چشم جد و حقیقت مرا نمی بینند؟
که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست؟
اگر چه چشمهٔ خورشید روشن است و بلند
چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست؟
به هیچ وجه گناهی دگر نمی دانند
جز آن که ما را زین شهر مولد و منشاست
اگر برایشان سحر حلال بر خوانم
جز این نگویند آخر که کودک و برناست
ز کودکی و ز پیری چه عار و فخر آید
چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست
هزار پیر شناسم که منکر و گبر است
هزار کودک دانم که زاهد الزهداست
اگر عمید نیم یا عمیدزاده نیم
ستوده نسبت و اصلم ز دودهٔ فضلاست
به بخل و جود کم و بیش کی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست
تو حال و قصهٔ من دان که حال و قصهٔ من
بسی شگفت تر از حال وامق و عذراست
اگرچه بر سرم آتش ببارد از گردون
ز حال خود نشوم، اعتقاد دارم راست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت:
« سخن که نظم دهند آن درست باید وراست»
هر آن که داند داند یقین که هر بیتی
از این قصیدهٔ من یک قصیدهٔ غراست