رخم ز چشمم هم چهرهٔ تذرو شود
چو تیره شب را هم گونهٔ غراب کنند
تنم به تیغ قضا طعمهٔ هزبر نهند
دلم به تیر عنا مستهٔ عقاب کنند
به اشک، چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند؟
من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا بر من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
گر آنچه هست بر این تن نهند بر دریا
به رنج در به دهان صدف لعاب کنند
ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پیران بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کو را
ز بهر روز به شب وعدهٔ عقاب کنند
روان شوند به تک بچگان دیدهٔ من
که زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب، تافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمهٔ شب را مگر طناب کنند
به گردم اندر چندان حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است
که هر زمانش در بوته تیزتاب کنند
روا بود که ز من دشمنان بیندیشند
حذر ز آتش تر بهر التهاب کنند
سزای جنگند این ها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
به کارکرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضل ها بودم گر بحق حساب کنند