چون مشرف است همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم
چون در به زیر پارهٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گازم
با هرچه آدمی است همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم
نه نه کر گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر بنگدازم
از راستی چو تیر بود بیتم
دشمن کشم از آن چو بیندازم
با چرخ در قمارم می مانم
وین دست چون نگر که همی بازم