به روی روز چو از خون اثر پدید آمد
سپاه شب را روی ظفر پدید آمد
چو آفتاب ، سنان های زر به خاک افکند
مه دو هفته چو سیمین سپر پدید آمد
همی تو گفتی خورشید در تنور افتاد
که از قفایش چندان شرر پدید آمد
تنور مغرب چون سرد شد ز شعلهٔ خور
به خوان مشرق قرص قمر پدید آمد
عقیدت از پی تردید و شک عیان کردید
عزیمت از پس بوک و مگر پدید آمد
ستارگان را هولی عظیم رفت به دل
چو جرم ماه به چندان خطر پدید آمد
شدند پیدا هریک چو نیمدانگی سیم
خلاف زهره که چون تاج زر پدید آمد
نجوم تافتهٔ نعش برکمرگه چرخ
چو تکمه بند دوال کمر پدید آمد
نبسته رخت سفر خادمم درست هنوز
که آن بدیع نگاربن ، ز در پدید آمد
چه گفت ؟ گفت که ای از سفر نیاسوده
مگر چه رفت که بازت سفر پدید آمد
بتان مصری و خوزی نه بس که اندر دلت
هوای سیمبران خزر پدید آمد
مگر به بغداد ایدون شنیده ای که بتی
به تازگی به « فرشوادگر» پدید آمد
و یا به پهنه مازندران گلی تازه
که نیست هرگز مثلش دگر، پدید آمد
درین سفر نچنی هرگز آن گلی کاینک
میان خانه ات اندر حضر پدید آمد
حدیث او به دلم بر شراره زد وآنگاه
قوی بخاری از آن شرر پدید آمد
از آن بخار به مغز اندرم سحابی خاست
وز آن سحاب ز چشمم مطر پدید آمد
همی چگویم کاندر دلم چه تاثیری
از آن نگارین و آن چشم تر پدید آمد
ز تندباد عتابش غباری از آزرم
به روی چهرهٔ خوی کرده بر پدید آمد
جواب دادم و یزدان گواست کاندر آن
هرآنچه بود همه سربسرپدید آمد
همی چه گفتم ؟ گفتم که ای نگارین روی
به صانعی که ز صنعش بشر پدید آمد
درون جانست آن عهد استوار، کجا
میان ما و تو زبن پیشتر پدید آمد
گمان مبر که دگرگون کنم به خواهش دل
تعلقی که به خون جگر پدید آمد
در آزمایش من جهد کرده ای بسیار
بیار تا چه ازبن رهگذر پدید آمد
مصاحبان را پیوسته امتحان نکنند
از آن سپس که یکی راگهر پدید آمد
اگر ببستم رخت سفر به خوزستان
هزار تجربت از این سفر پدید آمد
دو دیگر آنکه ز دیدار کارخانه نفت
رضایت ملک دادگر پدید آمد