یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر ببین هل من فطور
چونک گفتت کاندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیب جو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد
امتحانهای زمستان و خزان
تاب تابستان بهار همچو جان
بادها و ابرها و برقها
تا پدید آرد عوارض فرقها
تا برون آرد زمین خاک رنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیدست این خاک دژم
از خزانهٔ حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچ بردی شرح وا ده مو بمو
دزد یعنی خاک گوید هیچ هیچ
شحنه او را در کشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه بر آویزد کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیه ها
ظاهر آید ز آتش خوف و رجا
آن بهاران لطف شحنهٔ کبریاست
و آن خزان تهدید و تخویف خداست
و آن زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زانک این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جانهاست
حق تعالی گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما می نهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعده ها انگیختست
بهر این نیک و بدی کآمیختست
چونک حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک می بایدش بگزیده ای
در حقایق امتحانها دیده ای
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسی ورا
واندر آب افکن میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسی شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسی ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید بدایهٔ بد سرش