بیا، تا نقد جان را برفشانم در هوای تو
بنه پا بر سرم، تا سر نهم بر خاک پای تو
معاذالله! مرا در دادن جان نیست تقصیری
نه یک جان بلکه گر صد جان بود، سازم فدای تو
مرا تا مبتلا کردی، اسیر صد بلا کردی
که، یارب، هیچکس هرگز نگردد مبتلای تو!
تو، ای نازک دل، آخر با جفا آزرده می گردی
مبادا آنکه باشد آه سردی در قفای تو!
ازان لب جان مده کس را، وگر خواهی که جان بخشی
مرا، باری، که من جان داده ام عمری برای تو
مکن اظهار شکر از شیوه مهر و وفای من
که اینها نیست هرگز در خور جور و جفای تو
هلالی را بشمشیر تغافل بی گنه کشتی
گناه خود نمی داند، تو دانی و خدای تو