فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود
جان من اینهمه بی باک نمی یابد بود
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست
موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مکش از پی آزردن من
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
بشنو پند و مکن قصد دل آزردهٔ خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد
که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن
چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی
الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته ای
کیست استاد تو اینها ز که آموخته ای
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است