خوش آن بی دلی که عشقش کافر ماست
تنش در کار جانان رنج فرساست
گرش از کارها معزول سازد
به کار خود ورا مشغول سازد
چو دست او فرو شوید ز هر کار
برآرد بر سر کارش دگر بار
که چون جان باشدش مشغول تن نیز
شود این عشق سازی در بدن نیز
تنش چون جان چو آن غم در پذیرد
سراپای وجودش عشق گیرد
که چون خورشید جان بر جسم تابد
مزاجش نیز طبع عشق یابد
شود از آفتاب عشق جانان
تن چون سنگ او لعل بدخشان
چو سنگ او نباشد مانع خور
به بیرون بر زند عشق از درون سر
همه عالم فروغ عشق گیرد
در و دیوار نورش در پذیرد
چو عکسش بر در و دیوار بیند
به هر جا رو نماید یار بیند
چو فرهاد از پی خدمت کمربست
کمر در عهدهٔ اینکار دربست
به گلگون بر نشست آن سرو آزاد
چو سایه در پیش افتاد فرهاد
چنین رفتند تا نزدیک کوهی
خجسته پیکری ، فرخ شکوهی
یکی کوه از بلندی آسمان رنگ
ازو خورشید و مه را شیشه بر سنگ
هزاران چون مجره جویبارش
هزاران جدی و ثور از هر کنارش
به از کهف از شرافت هر شکافش
هزاران قله همچون کوه قافش
نشیب او به گردون رهنما بود
فرازش را خدا داند کجا بود
در او نسرین گردون بس پریده
ولی بر ذره اش راهی ندیده
شده با قلعه او سدره همدوش
سپهر از سایهٔ او نیلگون پوش
مدار آسمان پیرامن او
کواکب سنگهای دامن او
به سختی غیر این نتوان ستودش
که تاب تیشه فرهاد بودش
وگر جویی نشان از من کنونش
بود شهرت به کوه بیستونش
اشارت رفت از آن ماه پریزاد
که آن کوه افکند از تیشه فرهاد
مگر کوه وجود کوهکن بود
که او را کوه کندن امر فرمود
که یعنی خویش را از پا درانداز
وزان پس با جمالم عشق می باز
اگر خواهی به وصلم آشنایی
مرا جا در درون جان نمایی
ترا کوهی شده ست این وهم و پندار
مرا خواهی ز راه این کوه بردار
نیم دد تا به کوهم باشد آرام
که در کوه است مأوای دد ودام
مگر باشد به ندرت کوه قافی
کز او سیمرغ را باشد مطافی
وزان پس گفت کز صنعت نمایی
چنان خواهم که بازو بر گشایی
به ضرب تیشه بگشایی ز کهسار
نشیمن گاه را جایی سزاورا
برون آری به تدبیر و به فرهنگ
رواق و منظر و ایوانی از سنگ
به نوک تیشه از صنعت نگاری
تمنای دل شیرین برآری
هر آن صنعت که با خشت و گل آید
ترا از سنگ باید حاصل آید
نمایی در مقرنس هندسی را
فزایی صنعت اقلیدسی را
چنان تمثالها بنمایی از سنگ
که باشد غیرت مانی و ارژنگ
اگر چه دانم این کاریست دشوار
نباشد چون تویی را درخور این کار
ولی در خیل ما حرفی سرایند
که مردان را به سختی آزمایند