همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت
که این گروه، چه بی همت و تن آسانند
زبون مرغ شکاری و صید روباهند
رهین منت گندم فروش و دهقانند
چو طائران دگر، جمله را پر و بال است
چرا برای رهائی، پری نیفشانند
همی فتاده و مفتون دانه و آبند
همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند
جز این فضا، به فضای دگر نمیگردند
جز این بساط، بساط دگر نمیدانند
شدند جمع، تمامی بگرد مشتی دان
عجب گرسنه و درمانده و پریشانند
نه عاقلند، از آن دستگیر ایامند
نه زیر کند، از آن پای بند زندانند
زمانه، گردنشان را چنین نپیچاند
بجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانند
هنوز بی خبرند از اساس نشو و نما
هنوز شیفتهٔ این بنا و بنیانند
بگفت، این همه دانستی و ندانستی
که این قبیله گرفتار دام انسانند
شکستگی و درافتادگی طبیعت ماست
ز بستن ره ما، خلق در نمی مانند
سوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذری
درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند
ترازوی فلک، ای دوست، راستی نکند
گه موازنه، یاقوت و سنگ یکسانند
درین حصار، ز درماندگان چه کار آید
که زیرکان، همه در کار خویش حیرانند
چه حیله ها که درین دامهای تزویرند
چه رنگها که درین نقشهای الوانند
نهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروخت
خبر نداد، گرانند یا که ارزانند
در آن زمان که نهادند پایهٔ هستی
قرار شد که زبردست را نرجانند
نداشتیم پر شوق، تا سبک بپریم
گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند
درین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضا
که هر چه بیش بدانند، باز نادانند
بکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادی
بمیل گر ننشینی، بجبر بنشانند
ترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستی
مباشران قضا، میزنند و میرانند
حدیث خویش چه گوئیم، چون نمیپرسند
حساب خود چه نویسیم، چون نمیخوانند
چه آشیان شما و چه بام کوته ما
همین بس است که یکروز، هر دو ویرانند
تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال
کمالها همه انجام کار، نقصانند
به تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویم
نوشته شد که چنین روزها فراوانند
از آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بخت
عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند
درین سفینه، کسانی که ناخدا شده اند
تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند
ره وجود، به جز سنگلاخ عبرت نیست
فتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند