به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خیال محال
چو یار بر سر صلح است و عذر می طلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال
بیا که پردهٔ گلریز هفت خانه چشم
کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال
حکایت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال
اَحادیاً بجمالِ الحبیبِ قِف وانزِل
که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال
شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وصال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
عنان مپیچ که گر می زنی به شمشیرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا
لأن روحی قد طاب ان یکون فداک