بغربت اندر اگر سیم و زر فراوانست
هنوز هم وطن خویش و بیت احزان به
اگر چه نرگسدانها ز سیم وزر سازند
برای نرگس هم خاک نرگسستان به
گر بمدح تو کنون هیچ قلم بردارم
این سر انگشت قلم گیر قلم باد ، قلم
لیکن آخر ز چنان روی کجا بتوانم
برسانم بوجیه و بشرف شکر تو هم ؟
تو بدینار کسان آب مرا تیره کنی
حشمت شعر و خط من بفروشی بدرم
پس من آری بتن خویش فرستم بر تو
مدح گویم که مگر مزد فرستی بکرم
قطعۀ مدح مرا چون دل و چون دیدۀ خویش
از پی فخر بدارند بزرگان عجم
زان همت چون دریا ، وز آن کف چون ابر
گه گاه بدین بندۀ بیچاره چکاند
داند که میان دو سفر بندۀ درویش
بی یاوری شاه چه بیچاره بماند
گر شاه جهان قصۀ من بنده بخواند
زین قصه همی حالت من بنده بداند