گویی که برغم تو چنین خواهم کرد
داری سر آنکه هرچه گویی بکنی
گر در همه عمر یک نکویی بکنی
صد گونه جفا و زشت خویی بکنی
آن کت ز چمن پار برون کرد اینجاست
امسال چه خویشتن فراموش کنی
ای گل گهر ژاله چو در گوش کنی
وز سایهٔ ابر ترک شب پوش کنی
اندر رمهٔ خدای گرگ آمد گرگ
هیهات اگر توشان شبانی بکنی
ای شاه گر آنچه می توانی نکنی
زین پس به جز از دریغ و آوخ نکنی
این کار نه بر امید آن می کردم
باری تو که در میان کاری دانی
ای دل طمعم زان همه سرگردانی
نومیدی و درد بود و بی درمانی
آبم بشد از شکایت بی نانی
کو مجدالدین بوالحسن عمرانی
در ملک چنین که وسعتش می دانی
با شعر چنین که روز و شب می خوانی