به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا
یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی
شود چو قصهٔ عود و رباب قصهٔ تو
چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی
بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست
که گله را همه در عهدهٔ ذئاب کنی
چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش
که نام نیک درین دولت اکتساب کنی
مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود
تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی
شود به عهد تو بسیار فتنه ها بیدار
چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی
فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان
به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی
جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی
خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی می بر ز بهر ارمغانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!