ای من ز غمت وطن در آتش کرده
چون زلف تو احوال مشوش کرده
گفتم : مگر از دست غمت بگریزم
عشق تو گرفت آستین دل من
ای روی تو فردوس برین دل من
روزان و شبان غمت قرین دل من
دست از همه شستم و نشستم بکران
چون بی تو گذشت ، بگذرد بی دگران
بر یاد تو ، بی تو ، این جهان گذران
بگذاشتم ، ای ماه و تو از بی خبران
عالم چو ستم کند ، ستمکش ماییم
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
در منزل غم فگنده مفرش ماییم
وز آب دو دیده دل پر آتش ماییم
اول سخنم تویی ، چو در حرف آیم
و اندیشهٔ من تویی چون خاموش شوم
بویت شنوم ز باد ، بیهوش شوم
نامت شنوم ز خلق ، مدهوش شوم
نومید دلیر باشد و چیره زبان
زنهار ! چنان مکن ، که نومید شوم