گفتم که : بمدحت تو خورشید شوم
نی آنکه چو گل آیم و چون بید شوم
هر شب گردد خیال او گرد دلم
الحق ز مراعات خیالش خجلم !
بگسست ز صحبت من آن دل گسلم
مالید بزیر چای محنت چو گلم
با این همه همچو بادگاه و بی گاه
با خاک سر کوی تو کاری دارم
در دل ز غم عشق تو نازی دارم
وز آب دو دیده پر کناری دارم
از خویشتنم خیر مبادا ! همه عمر
گر بی تو ز خویشتن خبر داشته ام
بس شب بدعا دو دست برداشتم
بس روز براه تو نظر داشته ام
ای خواجه ، ضیا شود ز روی تو ظلم
با طلعت تو سور نماید ماتم
روزی ز سر تیغ تو آویخته گیر
سرهای همه از سر دروازهٔ پیل
آنان ، که بقوتند اندازهٔ پیل
باقوت شیرند و بآوازهٔ پیل