گفتم که : بمدحت تو خورشید شوم

نی آنکه چو گل آیم و چون بید شوم

هر شب گردد خیال او گرد دلم

الحق ز مراعات خیالش خجلم !

بگسست ز صحبت من آن دل گسلم

مالید بزیر چای محنت چو گلم

با این همه همچو بادگاه و بی گاه

با خاک سر کوی تو کاری دارم

در دل ز غم عشق تو نازی دارم

وز آب دو دیده پر کناری دارم

از خویشتنم خیر مبادا ! همه عمر

گر بی تو ز خویشتن خبر داشته ام

بس شب بدعا دو دست برداشتم

بس روز براه تو نظر داشته ام

ای خواجه ، ضیا شود ز روی تو ظلم

با طلعت تو سور نماید ماتم

روزی ز سر تیغ تو آویخته گیر

سرهای همه از سر دروازهٔ پیل

آنان ، که بقوتند اندازهٔ پیل

باقوت شیرند و بآوازهٔ پیل

تعداد ابیات منتشر شده : 510165