بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!
از کعبه کلیسیا نشینم کردی
آخر در کفر بی قرینم کردی
ای طرفهٔ خوبان من، ای شهرهٔ ری
لب را به سپید رگ بکن پاک از می
امید ز گریه بود، افسوس! افسوس!
کان هم شب وصل در گلو ماند گره
چون کار دلم ز زلف او ماند گره
بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره
در هر بندی هزار دل در بندش
در هر پیچی هزار جان پیچیده
زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده
وندر گل سرخ ارغوان پیچیده
رخسارهٔ او پرده عشاق درید
با آن که نهفته دارد اندر پرده
هنگامهٔ شب گذشت و شد قصه تمام
طالع به کفم یکی نینداخت کجه
چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه
با نیک و بد دایره درباخت کجه