مشک خطا ببوی تو خود را بباد داد
الحق نموده بودش فکر صواب روی
یارب چه نازکی که چو بر گل گذر کنی
گیرد تو را از آتش اندیشه تاب روی
با سایه سواد سر زلف خویش گیر
ما را که سوختیم در این آفتاب روی
ای سرو گل عذار و مه آفتاب روی
ما را متاب در غم و از ما متاب روی
بهار بقای سرت سبز بادا
چنان کآسمانش کند بوستانی
الا تا نسیم صبا هر بهاری
زمین را دهد کسوت آسمانی
به عهدت صبا شرم دارد گشادن
نقاب از عذار گل بوستانی
سحابی است چتر تو بالای گردون
که خورشید را می کند سایه بانی
شده بر خلایق چو اوقات خمسه
دعای تو واجب چو سبع المثانی
ایا شهریاری که از ابر و دریا
کفت بر سر آمد به گوهر فشانی