اگر تو آبرو جوئی در آ در بحر ما با ما
چو آبروی ما یابی دگر از ما چه می جوئی
دکان را کرده ویران و دادی مایه را بر باد
زیان کردی و سودی نه ازین سودا چه می جوئی
برو ای خواجهٔ عاقل از این دنیا چه می جوئی
چو بی دردی دوای دل ز بودردا چه می جوئی
نعمت الله را بگو ای جان من
گنج اسما جمله را حامل شوی
خلق و حق با یکدگر نیکو بدار
چون بداری این و آن عادل شوی
جان به جانان دل به دلبر گر دهی
جان جانان دلبر و هم دل شوی
ما ز دیائیم و دریا عین ما
تو چه موجی در میان حایل شوی
می محبت ، عشق ساقی ، ما حریف
ذوق اگر داری بیا قابل شوی
تو توئی بگذار و از ما در گذر
چون گذشتی از منی واصل شوی
دل به دریا ده که دریادل شوی
وز وجود این و آن حاصل شوی